ويژه روز شهيد و بزرگداشت شهدا (5)
دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:به مناسبت فرارسيدن روز بزرگداشت مقام شهید و سالروز حكم امام خميني (ره) و تشكيل بنياد شهيد انقلاب اسلامي، همسر روحاني شهيد حجت الاسلام عبدالحسين مبشر اولين رييس بنياد شهيد انقلاب اسلامي شهرستان خرم آباد در گفتگو با خبرنگار نويد شاهد روايت تازه اي از اين شهيد والاقمام بيان مي كند:


به مناسبت فرارسيدن سالروز حكم امام خميني (ره)، خانم زينب غلامرضايي همسر روحاني شهيد حجت الاسلام عبدالحسين مبشر اولين رييس بنياد شهيد انقلاب اسلامي شهرستان خرم آباد در گفتگو با خبرنگار نويد شاهد روايت تازه اي از شهيد بيان مي كند:

عبدالحسين آرزويم بود
وقتي به نماز مي ايستاد و الله اكبر مي گفت، مو به تنم سيخ مي شد. حال عجيبي داشت و رنگ چهره اش تغيير مي كرد. انگار ديگر توي اين دنيا نبود. خودش و بود و معشوق. هميشه از خدا مي خواستم با كسي ازدواج كنم كه از مقربان درگاهش باشد. با آمدن عبدالحسين به آرزويم رسيدم و پروردگار را شكر كردم.

تقوايي مثال زدني
وضع مالي مناسبي نداشت اما حساسيت خاصي نسبت به حلال و حرام داشت. از لقمه شبهه ناك پرهيز مي كرد و تقوايش مثال زدني بود. به خودسازي و تربيت نفس اهميت مي داد. از فرصت هايش استفاده مي كرد و با هوش بالايي كه داشت، همزمان دروس حوزه و دانشگاه را با هم مي خواند.

يك تخم مرغ هم كافي است!
مي گفتم غذا برايت چه دوست داري تا آماده كنم؟ مي گفت: بهترين كار اين است كه وقتي به خانه برگشتم بگويي فلان كتاب را خواندم؛ يك تخم مرغ هم آدم را سير مي كند و رفع نياز جسم مي شود، نياز روح مهم تر است.

خانم من را حلال كن!
در خانه ما به روي همه باز بود. بيشتر روزها مهمان داشتيم. با اينكه بيشتر كارها را خودش انجام مي داد اما دائم مي گفت:\\\\\\\" خانم من را حلال كن!\\\\\\\" جنگ هم كه شروع شد، خيلي از خانواده ها آواره شده بودند و از شهرهاي ديگر به خرم آباد مي آمدند. يك روز به خانه آمد و گفت:\\\\\\\"خانم اگر شما اجازه بدهي خانواده اي كه سرپناه ندارند را به منزل بياورم تا با ما زندگي كنند. من هم پذيرفتم و فرشي در آشپزخانه پهن نمودم و خودمان توي آشپزخانه زندگي مي كرديم و آن خانواده در اتاق.

آقا داره مياد...
درد مردم دغدغه اش بود. تا كسي مشكلش حل نمي شد آرام نمي گرفت. از شدت اين موضوع شب ها با قرص آرام بخش خوابش مي برد. خدمتگزار خانواده شهدا بود و خودش را وقف آنها كرده بود. روزي كه شهيد شد، خانواده شهدا مي گفتند بچه هايمان يتيم شدند. وقتي مي خواست براي سركشي به محله اي برود، فرزندان شهيد مي آمدند سركوچه مي ايستادند و مي گفتند:\\\\\\\"آقا داره مياد.\\\\\\\"

اگر به چيزي دل ببندي به دنيا وابسته مي شوي
احساس مسووليت عجيبي داشت. اگر كسي مي خواست كارها را به تعويق بيندازند، اجازه نمي داد و تا آن كار انجام نمي شد دست برنمي داشت. حقوقي را كه از بنياد مي گرفت خرج مستضعفان مي كرد و اگر گاهي وسيله اي دكوري مي خريدم با خنده مي گفت:\\\\\\\"خانم اگر به چيزي دل ببندي به دنيا وابسته مي شوي.\\\\\\\"

اين آرامش گوارايت باد...
صبح روز پنجم مهرماه سال 60 بود و عبدالحسين مي خواست به محل كارش بنياد شهيد برود. شب گذشته را با راز و نياز با پروردگار سپري كرده بود و انگار مي دانست ديگر ماندني نيست. چند روز قبل منافقان قصد ترورش را داشتند اما موفق نشده بودند. از خانه بيرون رفت و دوباره برگشت. رفتم جلوي در. گفت:\\\\\\\"نگاه كن دل و روده ماشينم را بيرون ريخته اند. ظاهرا مي خواستند بمب بگذارند و موفق نشده اند.\\\\\\\" گفتم بگذار من بروم جلو ببينم چه خبر است. اجازه نداد. ماشينش را راه انداخت و رفت. در خانه را كه بستم لحظاتي بعد صداي شليك گلوله شنيدم. مردم بيرون ريختند و همسايه ها خبر شهادتش را برايم آوردند. پيكر غرق به خونش را كه ديدم براي خودم ناراحت شدم اما براي او كه لياقت شهادت را داشت خوشحال بودم. آرام گفتم:\\\\\\\"عبدالحسين امشب راحت مي خوابي، اين آرامش گوارايت باد...\\\\\\\"

عبدالحسين در سال 1325 شمسي در سياهپوش از توابع الشتَر خرم آباد، در خانواده اي مذهبي و كشاورز ديده به جهان گشود. او دوره ابتدايي تا سوم دبيرستان را فرا گرفت، ولي ميل باطني و تربيت خانوادگي موجب ورود ايشان به حوزه علميه شد. عبدالحسين ابتدا در مدرسه كماليه خرم آباد مشغول دروس حوزوي شد. پس از مدتي به قم هجرت نمود و ضمن استفاده از محضر بزرگان حوزه و شركت در درس خارج، تحصيلات جديد را نيز ادامه داد و در سال 1352 در رشته علوم سياسي دانشگاه تهران، مدرك ليسانس خود را اخذ نمود.

شهيد مبشر، مدتي را در دبيرستان هاي خرم آباد تدريس مي كرد و در همين زمان به فعاليت تبليغي و مبارزاتي خود عليه رژيم پهلوي شدت بخشيد كه ساواك مانع فعاليت ايشان و همفكرانش شد. در پي آن، ساواك با اشتغال ايشان در استان لرستان مخالفت كرد و ايشان هم به طور اجباري به بهبهان منتقل شد. سخنراني ها و فعاليت هايش ساواك را حساس كرده بود؛ به همين دليل، او را چندين بار احضار كرده و تحت فشار روحي و رواني قرار دادند. با اوجگيري مبارزات مردم ايران، او به لرستان رفت و خانه كوچكش محل تصميم گيري انقلابيون مسلمان بود و بزرگاني چون شهيد هاشمي نژاد را به آن جا دعوت مي كرد و بدين شكل آموزه هاي ديني خود را در اين راستا به كار مي بست. با طلوع خورشيد انقلاب اسلامي از پس ابر ظلم و ستم، او به عنوان سرپرست بنياد شهيد خرم آباد، خدماتي ارزنده به اين قشر ارائه نمود تا جايي كه درآمد اندك خود را نيز صرف رفاه خانواده هاي شهدا مي كرد. مدتي نيز مسئول اداره سياسي بسيج بود. اين روحاني خستگي ناپذير با آغاز جنگ تحميلي كوشش چشمگيري در بسيج عشايري استان لرستان داشت. در كنار اين تلاش ها به تعليم و تربيت دانش آموزان نيز مي پرداخت، تا بدين سان به رسالت حوزوي خود عمل كرده باشد.

عاقبت وجود پرمنفعت او را خفاش صفتان تاب نياوردند و در صبح روز پنجم مهرماه 1360 هنگامي كه عازم بنياد شهيد بود، او را هدف گلوله قرار دادند و رداي سرخ شهادت را بر او پوشاندند تا در عند مليك مقتدر سرخوش باشد.
پايان گزارش/ع
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده