شهید جلالی پور در بیست و چهارم دی ماه 1365 در منطقه سومار بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر به شهادت رسید.

زندگی نامه شهید عبدالرحیم جلالی پور

نوید شاهد: شهید عبدالرحیم جلالی پور فرزند مصیب، در تاريخ 1346/07/05 در روستای صحرارود از توابع شهرستان فسا در خانواده ای با ایمان و متدين، دیده به جهان گشود. او در دامان مادری مهربان و پاکدامن، و پدری زحمتکش، که با شغل دامداری مخارج خانواده خود را تأمین می کرد پرورش یافت و تحت سرپرستی چنین پدر و مادری، ایمان و ساده زیستن را آموخت. عبدالرحیم 6 ساله بود که مانند بچه های هم سن و سالش راهی مدرسه ای در زادگاهش شد. پس از سال دوم ابتدايي، ترک تحصیل نمود و پدر را در امر دامداری یاری رساند و سپس به کارگری پرداخت. چند سالی از شروع جنگ تحمیلی می گذشت كه عبدالرحیم با علاقه ای فراوان به عضویت بسیج درآمد و در پایگاه انقلاب روستای صحرارود فعالیت نمود.

او برای دفاع از میهن اسلامی به همراه دیگر همرزمانش راهی جبهه های حق علیه باطل شد و 3 بار به جبهه به عنوان بسیجی اعزام گرديد. بعد از آن به خدمت مقدس سربازی شتافت. او 8 ماه از خدمت خود را در جبهه ها گذراند تا این که در تاريخ 1365/10/24 در منطقه سومار بر اثر اصابت ترکش به ناحيه سرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش را طی مراسم باشکوهی در زادگاهش در گلزار شهدای روستای صحرارود به خاک سپردند.

 

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان پدر شهيد:

چند راس گوسفند داشتیم، با یکدیگر این گوسفندها را به صحرا می بردیم و نزدیکی های غروب به خانه می آمدیم. یک روز که آماده رفتن به صحرا بودیم عبدالرحیم گفت: من می روم جایی و زود برمی گردم، هرچه پرسیدم به من چیزی نگفت، فکر می کردم که جایی کار دارد و زود بر می گردد. خداحافظی کرد و رفت نزدیکی های غروب بود هر چه منتظر عبدالرحیم شدم برنگشت تنها و بدون او به خانه برگشتم.

شب شد ولی خبری از عبدالرحیم نشد نگران شدم خوابم نمی برد، مادرش سراغ او را از من می گرفت به او گفتم: کار داشته امشب خانه نمی آید. خودم را دلداری می دادم و با خودم گفتم شاید رفته خانه خواهرش که شیراز است. چند روز می گذشت از مردم روستا شنیدم که رفته جبهه، ولی باور نکردم تا این که نامه اش به دستمان رسید. از من و مادرش عذر خواهی کرده بود و نوشته بود که پدر نگران نباش من زود برمی گردم و گوسفند ها را نفروش تا من بيايم.

پس از 3 ماه به خانه آمد، خیلی خوشحال شدم او را در آغوش گرفتم، با خود شادی به خانه آورد مدت زیادی نتوانست در خانه بماند و دوباره می خواست عازم جبهه شود. هرچه برادرهایش به او گفتند تو که به اندازه خودت در جبهه خدمت کردی دیگر نرو قبول نکرد یکی از برادرهایش گفت: تو که جبهه را رها نمی کنی پس خدمت سربازی ات را در آنجا بگذران.

قبول کرد و به عنوان سرباز راهی جبهه شد بعد از این که مدتی در جبهه بود به خانه خواهرش در شیراز رفته و به خواهرش گفته بود تا می توانی مرا نگاه کن چون ممکن است دیگر مرا نبینی. من این بار شهید می شوم با شنیدن این سخن مادرش گریه کرد و او را قسم داد که مادر، اگر برای ثواب بوده تو رفتی دیگر بس است.

لبخندی زد، پیشانی مادرش را ببوسد و گفت: مادر قسم نده، من دست خودم نیست و می روم زود بر می گردم. او رفت و همان طور که گفته بود آمد، همان طور که خود آرزویش را داشت یعنی به عنوان شهيد.




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده