سالروز ولادت/خاطرات
سه‌شنبه, ۰۷ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۲۰:۰۵
صبح از خواب بیدار شدم و جلوی کانون رفتم .صبحانه هم نخورده بودم عقیده داشتم چیزی در بیرون به جای صبحانه هر روزی که در خانه می خوردم بخورم اما چون در کانون کسی نبود به خانه برگشتم و صبحانه را در خانه خوردم من چون دیشب به آقای مسعودیان پیشنهاد کرده بودم که به مسجد برویم...
خاطراتی از زبان شهیدحسن آشوری (پنجم فروردین منتشرشود)

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید حسن آشوری یادگار «بهرامعلی» و «صفورا» پنجم فروردین ماه سال 1342 در استان تهران شهرستان طالقان روستای خوزنان متولد شد. وی تا مقطع دیپلم تحصیل کرد وقبل از شهادت در جهاد سازندگی مشغول به کار بود.

ایشان با عضویت در سپاه به حبهه اعزام شد ودر یکم تیر 1364 بر اثر اصابت گلوله در منطقه عملیاتی سوسنگرد به شهادت رسید مزار شهید در بهشت زهرا واقع می باشد.

روز پنج شنبه 15 خرداد روز قیام خونین غیوران مسلمان بود آن روز در خانه برادر بزرگم خوابیده بودم صبح پنج شنبه ساعت یک ربع به 6 از خواب بیدار شدم و به حیاط رفتم چند حرکت نر مش انجام دادم و دست وصورت خود را شستم و لباسهایم را پوشیدم و به طرف خانه خودمان حرکت کردم جلوی نانوایی یک لحظه ایستادم و نان خریدم وبه خانه آمدم و بعد از خوردن صبحانه رفتم جلوی کانون چند تا از بچه ها جلو تر از من آنجا بودند ومن نیز به آنها پیوستم.

قرار بود ساعت هفت حرکت کنیم اما من نمی دانستم به کجا خواهیم رفت البته سر ساعت مقرر حرکت نکردیم بلکه ساعت هفت ونیم حرکت کردیم من که تا آن زمان آقای مسعودیان را نمی شناختم وایشان را هم ندیده بودم و فقط اسمشان را شنیده بودم پس سلامی نکردم واین یک نوع بی معرفتی من بود ولی زیاد خود را مقصر نمی دانستم چون اورا نمی شناختم به هر حال حرکت کردیم.
 
آقای مسعودیان یک وانت پیکان کرایه کرد و پسر ها را سوار آن کرد و دختر ها که تعدادشان کمتر بود در ماشین شخصی آقای مسعودیان سوار شدند حرکت ما از مهدیه به طرف تهران بود ولی به تهران نمی خواستیم برویم حدود یک ربع در راه بودیم من اسم آنجا را نمی دانستم و اولین کسی که ما در آنجا با آن آشنا شدیم مشهدی عباس صاحب زمین بود.

آقای مسعودیان به او گفت داس دارید؟ او گفت چند تایی دارم ولی کم است مسعودیان گفت حالا همان چند تا را بیاورید تا بچه ها مشغول شوندبعد می روم از جهاد داس می گیرم و همان طور هم شد و چند عدد کلاه که دخترا با روزنامه در ست کرده بودند نیز بین بچه ها تقسیم شد من نگاهی به آن کلاه کردم یک باره برای امتحان روی سرم گذاشتم و دوباره برداشتم و به طرف زمینی که قرار آن را درو کنیم حرکت کردیم در اینجا مشهدی عباس راهنمای ما بود.
 
سر زمین مشغول شدیم و ساعت یازده و نیم بود که آقای اذان گو مسئول کتابخانه مهدیه هم آمدساعت دوازده ونیم بود که برای خواندن نماز و خوردن غذا رفتیم.

و این اولین روزی بود که به جهاد می رفتم روز نوزدهم خرداد پنجاه وهشت روز شهادت امام موسی کاظم (ع)بود.  صبح از خواب بیدار شدم و جلوی کانون رفتم .صبحانه هم نخورده بودم عقیده داشتم چیزی در بیرون به جای صبحانه هر روزی که در خانه می خوردم بخورم اما چون در کانون کسی نبود به خانه برگشتم و صبحانه را در خانه خوردم من چون دیشب به آقای مسعودیان پیشنهاد کرده بودم که به مسجد برویم و او گفته بود که فردا ما بیش از هیجده نفر احتیاج نداریم و تو می توانی با بچه های اضافی به مسجد بروید وکار کنید حدود دوازده نفر پسر و پنج نفر از خانوم ها به جهاد رفتند واین یکی از اشتباهات بچه ها بود که جهاد را فقط گندم چیدن می دانند و چون من به دنبال هدفم بودم به مسجد رفتم ودر آنجا نیز جهاد کردم. 
 
انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده