سه‌شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۵۱
آن شب سرپرستار بخش 6 بيمارستان طالقاني كرمانشاه بودم. شب جمعه بود و ماه رمضان. پيرزني با اصرار وارد بيمارستان شد و مي‌خواست مجروحين را عيادت كند، از ديدنش تعجب كردم. او را نزد دو سه تا از مجروحين كه بيدار بودند برديم. پيرزن دست و پاي آنها را مي‌بوسيد و گريه مي‌كرد.
سکه طلا

نوید شاهد: آن شب سرپرستار بخش 6 بيمارستان طالقاني كرمانشاه بودم. شب جمعه بود و ماه رمضان. پيرزني با اصرار وارد بيمارستان شد و ميخواست مجروحين را عيادت كند، از ديدنش تعجب كردم. او را نزد دو سه تا از مجروحين كه بيدار بودند برديم. پيرزن دست و پاي آنها را ميبوسيد و گريه ميكرد.

موقعي كه ميخواست بخش را ترك كند و برود، بستهاي به دست من داد و گفت: دخترم اين را از من بگير، بعد از آن كه رفتم بازش كن!

پرستارها را صدا كردم و بسته را باز كرديم. درون بسته قوطي كوچكي بود كه داخل آن يك سكه طلا قرار داشت، يك نامه هم درون بسته بود. نامه را باز كرديم، اين چنين نوشته بود:

اين سكه طلا را به طريقي مصرف مخارج جبهه كنيد چون ميخواهم طبق وصيتنامه نوجوان شهيدم عمل كنم. ما 23 سال پيش در خانه يكي از ثروتمندان كار ميكرديم. من رختشويي و نظافت ميكردم و شوهرم باغباني ميكرد. پس از سالها نذر و نياز خداوند به ما پسري داد، هنگامي كه او را پيش ارباب برديم، ارباب از سر منت اين سكه طلا را به بچه ما داد. من با وجود آنكه در طول زندگي خيلي نياز به اين سكه داشتم ولي آن را براي عروسي او كنار گذاشتم.

با پيروزي انقلاب و شروع جنگ پسرم مانند كبوتري در شوق شهادت پرپر ميزد و آرزو داشت به جبهه برود. يك روز مسئله سكه را با او در ميان گذاشتم و گفتم آرزوي من دامادي تو است ولي او به جبهه رفت و گفت: اگر شهيد شوم اين سكه را به مصرف جبهه و جنگ برسان.

پسرم هفته پيش شهيد شد و اين هم سكه او!

راوی: فريده جباري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده