در روستای توچال درس خواندم و برای رفتن به دبیرستان، به تهران آمدم. تحصیل را در تهران ادامه دادم تا این که دیپلم گرفتم. به شغل معلمی علاقه داشتم و می خواستم برای فرهنگ مملکتم کاری انجام دهم. پس در آزمون تربیت معلم شرکت کردم، اما کم کم شور و شوقی درونی بی قرارم کرد، جنگ آغاز شده بود و جوان ها دسته دسته، داوطلبانه می رفتند که در جنگ شرکت کنند.
زندگی نامه خودنوشت شهید «کیومرث سیری»

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ ستاره چشمهایم را به آسمان بخشیدم، تا هیچ کودکی بی ستاره نماند. دستهای سبزم را در خاک نشاندم، تا بذر زندگی جان بگیرد.
خون سرخم را به دشت ها فشاندم تا هیچ انسانی به نا امیدی تن ندهد. زندگی ام، نبردی بود بین خوبی و بدی، خوبی سپاه می خواست، من سرباز آن سپاه شدم. و این قلب خوبی بود که ددمنشانه آماج زخم کینه ها می شد، نه یک بار که یازده بار.
برای انسان بودن، هر روز جهادی می باید و من آگاهانه جهاد انسان ماندن را برگزیدم. نامم کیومرث، فرزند غلام. در سال 1340، در روستای توچال ورامین در خانواده ای کم درآمد چشم به هستی بی منتها گشودم.
در روستای توچال درس خواندم و برای رفتن به دبیرستان، به تهران آمدم. تحصیل را در تهران ادامه دادم تا این که دیپلم گرفتم. به شغل معلمی علاقه داشتم و می خواستم برای فرهنگ مملکتم کاری انجام دهم.
پس در آزمون تربیت معلم شرکت کردم، اما کم کم شور و شوقی درونی بی قرارم کرد، جنگ آغاز شده بود و جوان ها دسته دسته، داوطلبانه می رفتند که در جنگ شرکت کنند.
این بود که منتظر اعلام نتیجه نماندم و از نیمه های راه برگشتم و به خدمت در سپاه منطقه ده تهران روی آوردم. شبی از شبها در دلم شور و غوغایی بر پا شد. چیزی مرا می خواند و به من گفت: باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهائی تو جا دارد برداری و به سمتی بروی که درختان حماسی پیداست.
سال 61 بود که همراه با لشکر بیست و هفت محمد رسول الله(ص) به مناطق عملیاتی والفجر یک رفتم و پس از مدتها نبرد علیه دشمن، پیروزمندانه به خانه برگشتم.
مدتی دیگر گذشت. در پادگان امام حسین(ع) در کلاسهای آموزشی فرماندهی شرکت کردم و پس از آن، به عنوان مسئول روابط عمومی تیپ دوازه ابوذر به بوکان عزیمت کردم.
بوکان: شهری در غرب کشور، و پلی بین ماندن و ماندگاری، که از آن گذشتم. در راه بازگشت از این شهر اعضای منحرف حزب دموکرات و کومله، راه را بر ما بستند.
یازده تیر نثار من شد. و با کینه و عداوت تمام چشمهایم را از کاسته یر خارج کردند، می دانستند که در چشمای من حتی بعد از مرگ هم تابش خورشید منعکس می شود، اول شهریور 62، من، کیومرث این زنده نامیرا، پر از نور شدم.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده