دوشنبه, ۱۲ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۰۵
يك جوان هفده سالهْ‌ ضعيف و نحيف، يك زماني،‌ موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثي آمد و گفت :" چيه ؟ اذان مي گويي؟‌بياجلو"!

حماسه های ناگفته؛ مؤذن زنداني (10)



نوید شاهد:

در اسارت، ‌اذان گفتن با صداي بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان مي گفتيم،‌ اما به گونه اي كه دشمن نفهمد.

يك جوان هفده سالهْ‌ ضعيف و نحيف، يك زماني،‌ موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثي آمد و گفت :" چيه ؟ اذان مي گويي؟‌بياجلو"!

يكي از برادران اسد آبادي ديد كه اين مؤذن،‌ يك جوان هفده سالهْ‌ ضعيف و نحيف، ‌اگر زير شكنجه برود معلوم نيست سالم بيرون بيايد،‌پريد پشت پنجره و به نگهبان عراقي گفت:"چيه ؟ من اذان گفتم نه او".

آن بعثي گفت: " او اذان گفت".

برادرمان اصرار كرد كه " نه،‌ اشتباه مي كني. من اذان گفتم".

مأمور بعثي گفت:" خفه شو!‌ بشين فلان فلان شده! ‌او اذان گفت،‌ نه تو".

برادر ايثارگرمان هم دستش را گذاشت روي گوشش و با صداي بلند شروع كرد به اذان گفتن. مأمور بعثي فرار كرد.

وقتي مأمور عراقي رفت،‌ او رو كرد به آن برارد هفده ساله كه اذان گفته بود و به او گفت:" بدان كه من اذان گفتم و شما اذان نگفتي." الآن ديگر پاي من گير است."

به هر حال،‌ ايشان را انداختند تو زندان و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شمارهْ‌ 1 و2) زير زمين بود . آن قدر گرم بود كه گويا آتش مي باريد.

آن مأمور بعثي،‌گاهي وقتها آب مي پاشيد داخل زندان كه هوا دم كند و گرمتر شود. روزي يك دانه سمون(نان عراقي) مي دادند كه بيشتر آن خمير بود.

ايشان مي گفت:" مي ديدم اگر نان را بخورم از تشنگي خفه مي شود. نان را فقط مزه مزه مي كردم كه شيره اش را بمكم. آن مأمور هم هر از چند ساعتي مي آمد و براي اينكه بيشتر اذيت كند،‌ آب مي آورد؛ ولي مي ريخت روي زمين و بارها اين كار را تكرار مي كرد".

مي گفت:" روز شانزدهم بود كه ديدم از تشنگي دارم هلاك مي شوم. گفتم:‌يا فاطمه زهرا! ‌امروز افتخار مي كنم كه مثل فرزندتان آقا حسين بن علي اينجا تشنه كام به شهادت برسم".

سرم را گذاشتم زمين و گفتم:"يا زهرا! ‌افتخار مي كنم. اين شهادت همراه با تشنه كامي را شما از من بپذير و به لطف و كرمت، ‌اين را به عنوان برگ سبزي از من قبول كن. ديگر با خود عهد كردم كه اگر آب هم آوردند،‌ سرم را بلند نكنم تا جان به جان آفرين تسليم كنم. تا شروع كردم شهادتين را بر زبان جاري كنم،‌ ديدم كه زبانم در دهانم تكان نمي خورد و دهانم خشك شده است.

در همان حال،‌ نگهبان بعثي آمد پشت پنجره،‌ همان نگهباني كه اين مكافات را سر ما آورده بود و هميشه آب مي آورد و مي ريخت روي زمين. او از پشت پنجره مرا صدا مي زد كه بيا آب آورده ام.

اعتنايي نكردم. ديدم لحن صدايش فرق مي كند و دارد گريه مي كند و مي گويد: بيا كه آب آورده ام.

او مرا قسم مي داد به حق فاطمه زهرا كه آب را از دستش بگيرم. عراقيها هيچ وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمي خوردند. تا نام مبارك حضرت فاطمه(س) را برد، ‌طاقت نياوردم. سرم را برگرداندم و ديدم كه اشكش جاري است و مي گويد:"بيا آب را ببر! ‌اين دفعه با دفعات قبل فرق مي كند".

همين طور كه روي زمين بودم،‌ سرم را كج كردم و او ليوان آب را ريخت توي دهانم. ليوان دوم و سوم هم آورد. يك مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بيا و از من درگذر و مرا حلال كن!‌ گفتم: ‌تا نگويي جريان چيست حلالت نمي كنم.

گفت: ديشب،‌ نيمه شب، ‌مادرم آمد و مرا از خواب بيدار كرد و با عصبانيت و گريه گفت:‌چه كار كردي كه ما در مقابل حضرت زهرا شرمنده كردي. الان حضرت زهرا را در عالم خواب زيارت كردم. ايشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسيري كه به درد آودره اي را به دست بياور وگرنه همه شما را نفرين خواهم كرد".

السلام عليك يا فاطمه الزهرا!‌ كي مي گويد ما تو اين دنيا بي پناهيم؟ مگر اين ايثارگري ها را حضرت فاطمه زهرا فراموش مي كنند؟

آن رشادت و آن پايداري و آن اخلاص،‌ مگر فراموش مي شود؟ فاطمه زهرا (س) مادر اين امت هستند و يار و ياور ولايت.


در این زمینه بخوانید:
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده