چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۷ ساعت ۰۶:۴۲
نه، هرگز نمي توان مهابت جنگل هاي ناشناخته را حتي تصور کرد، هرگز.

محمد را بردند. او مأموريتش را به طور کامل انجام داد. حالا ديگران بايد پيکرش
را به عقبه منتقل کنند. من و حميد، هنوز در نيمه راه مأموريت هستيم. دلا! اگر به
علي فرصت مي دادند که تنها يک بار ديگر، چنين انسان بزرگي را ملاقات کند و با او
کلامي سخن بگويد، حق نبود تا آدمي از جان خويش دست مي شست؟ و آيا اين ديدار، قدر و
ارزش آن را نداشت تا علي به همه چيز اين دنياي فاني پشت پا بزند؟ قلب بايد بدون
لحظه اي درنگ بگويد:


هر چه باداباد، من براي ديدن آقا مهدي باکري به کام خط مقدم مي روم.


آغاز دوستي من و آقا مهدي، تقريباً به دوران کودکي مان بر مي گردد. در اين مدت،
چه قدر از فداکاري هايش را ديده ام خدا مي داند؛ در جنگ که ديگر هيچ. قدر مسلم اين
است که آن چه در اين لحظه به نام ترس در وجود من تظاهر مي کند، ترس نيست، بي معرفتي
است؛ نوعي بي معرفتي اصيل.


پس اکنون چرا پيدا نمي کنم او را که به دنبالش سرگردانم؟ پس اکنون چرا به سامان
نمي رسد اين نفس بي قرار؟ تا کي مي خواهد به اين گربه رقصاني ها ادامه دهد؟


از خانه اي که در آن استراحت مختصري کرديم، بيرون زديم. برايم روشن شده بود که
افراد گروه شناسايي عراق توانسته اند تا اين نقاط پيش بيايند. جنگ تن به تن در بعضي
از نقاط خط، تقريباً باعث شده است هيچ فاصله اي بين عاشورا و دشمن نباشد. به نظر مي
رسيد که خط از اين نظر خيلي محتاج به مراقبت است. حميد هم چنان با تفنگ دوربين دارش
روي مواضع عراقي ها و بين تانک اي آنان پرسه مي زد و هر ده دقيقه يک بار..دنگ. من
هم از هر رزمندة عاشورا که به طور اتفاقي مي بينمشان از محل آقا مهدي مي پرسم؛ فقط
همين.


ناگهان احساس کردم که گويي در منطقه نيستم. نوعي بي وزني در روح و جسم. جدايي
اين دو، يعني روح و جسدم را کاملاً جدي و عيني احساس کردم. وزن بدنم در حد صفر بود.
نمي دانم چه نيرويي من را وادار کرد تاجلوبروم. در همين حال، چندين سؤال در خيال
مضمحل شده ام، رديف شد، همگي منتظر جواب. من اصلاً حوصلة پاسخ دادن يا پاسخ شنيدن
ندارم. چه بيچارگي محض و اندوهباري مي تواند در انتظارم باشد.


آيا آن بخش از عاشورا را که از دجله گذشته است، در محاصرة بعثي ها قرار گرفته يا
به عنوان يک خط، هنوز در حال نبرد با دشمن متجاوز است؟


سؤال دوم:


آيا براي اين که موقعيت رزمي عاشورا بهتر از موقعيت کنوني آن شود، بايد به طرف
نخلستان برود و در ميان نخل ها پخش شود و از آن جا به صورت جنگي چريکي با عراقي ها
به نبرد بپردازد؟


سؤال سوم:


آيا عاشورا بايد به طرف پلي برود که بر روي يکي از شاخه هاي فرعي دجله زده شده
است؟ آيا بايد از آن بگذرد و در دشت مقابل باز شود؟


سؤال چهارم:


آيا عاشورا بايد به طرف پاسگاه برود؟


سؤال پنجم:


آيا عاشورا بايد به طرف بزرگراه برود و در صورت توان با قطع کردن آن رگ حيات
دشمن را قطع کند؟


سؤال ششم:


آيا عاشورا بايد در همين موقعيت باقي بماند؟


سؤال هفتم:


آيا عاشورا بايد به عقب برگردد و از دجله بگذرد و پشت دژ به پدافند مشغول
شود؟


رهايم کن. رهايم کن، خيال مضمحل شده ام! رهايم کن. به راستي براي پاسخ به اين
سؤالات يا هر سؤال ديگري از من چه توقعي مي رود اکنون و در اين حال، روحم گويي از
بدن جدا شده است. نه زمان را مي شناسد که شب و روزي بين آن حائل باشد و نه مکان
جغرافيايي را مي شناسد که دجله و حواشي محور عملياتي عاشورا باشد. مگر از جانب او
که لطفش وسيع است، ترحمي شود و ناگهان گمشده ام را پيدا کنم و بعد از ابلاغ پيام به
او،درراه بازگشت تیر، ترکشي، موجي و خلاصه السلام عيلک يا ابا عبدالله


من فقط دوست دارم اين مأموريت انجام شود. مأموريتي که به نحوي با آقا مهدي نسبت
دارد و نمي دانم خيال پريشان من چه اصراري دارد که مي خواهد آن را آخرين مأموريت
تلقي کنم؛ و البته هيچ دليلي براي اين توهم ذهني براي من وجود ندارد. قرارگاه بر چه
اساسي چنين عنصري را براي اين کار انتخاب کرد؟ چه بي خبر بود از درونيات من و از
ارتباطي که من و آقا مهدي با هم داشتيم؟


من و حميد، با شتاب به طرف سنگري رفتيم که در آن چند نفر از افراد عاشورا، کار
پشتيباني از يگان هاي عملياتي را انجام مي دادند. نرسيده به آن ها، هواپيماهاي دشمن
براي لحظاتي در آسمان ديده شدند. صداي ضد هوايي ها در صداي هواپيماها محو شد. حدود
دو دقيقه بعد بمبا ران سنگين دشمن شروع شد. بمباران پشت بمباران. از صبح، هر چه روز
بالاتر آمده، شدت حملة هوايي دشمن بيشتر شده است. در اين لحظات و به ناگهان، احساس
کردم صدها متر به هوا پرتاب شدم و دوباره چرخ زنان درون گل و لاي افتادم. به سختي و
با زحمت از جا بلند شدم. از قرائن پيدا بود که هنوز در دنيا زندگي مي کنم. درد و
خاک و گل و .سيلان اميد، براي جست و جو، براي ادمة کار.


اميد،


اميد،


امید.


هياهوي بمباران فروکش کرد. از حميد سيانکي خبري نبود. چند بار صدايش زدم.


-حميد، حميد!


پاسخي نشنيدم. انگار حميد را گم کرده ام. حالا بايد پي دو گمشده بگردم و اين کار
به دليل نبود وقت، ممکن نيست. کسي جز خدا نمي داند، اصلاً شايد حميد بر اثر بمباران
شهيد شده باشد.


خودم را از محيط باتلاق مانند و پر از گل و لاي، بيرون کشيدم. يک شاخة خشک شکستة
درخت، ران پاي راستم را زخم کرد. خون آرام جوشيد و با گل مخلوط شد. به خودم
گفتم:اگر حميد شهيد شده باشد؟


دوباره تنهايي سراغ من آمد. حالا اگر حميد سيانکي شهيد شده باشد، حتماً رفته است
پيش حميد آقا باکري. دارند ديدار تازه مي کنند و گل مي گويند و گل مي شنوند. بغض،
گلويم را فشرد. آيا مي توان لطافت راز آلود پروانه ها را به هنگام پروازشان بر فراز
شقايق هاي وحشي ديد و کتمان کرد؟


از روي تپة شني بلند، قرارگاه لشکر به خوبي ديده مي شد. علي و حميد، محرم راز
يکديگر بودند و در هر فرصتي که پيش مي آمد، ناگفته هاي زمان گذشته را بازگو مي
کردند. علي، طبق عادت هميشگي اش ميان تل شن، شکل هاي هندسي را کشف مي کرد. مدتي به
سکوت گذشت. عاقبت علي گفت:حميد آقا!يادت هست آن روز بخاري کلاس شما ترکيد؟


حميد آقا گفت:دوباره شروع کردي؟


علي گفت:خوشم نيامد حميد آقا. اگه آقا مهدي بود، نمی زدتوي ذوقم. فعلاً يک به
هيچ


حميد آقا پرسيد:راستي آقا مهدي کجاست؟


علي گفت:از صبح با رحيم رفته سرکشي خط.


حمیدآقا گفت:ما که هنوز درست و حسابي آقا مهدي را نشناخته ايم.


علي گفت:خيلي آدم کاردرستيه


حميد آقا گفت:ديشب آمده بود تکية لشکر. يکي از رزمنده ها به من گفت: اگه کسي آقا
مهدي را نشناسه، فکر مي کند يکي از بسيجي هاي سادة لشکره.


علي گفت:قبل از سخنراني آقا مهدي، يکي از رزمنده ها روضه خوند. چشمم به آقا مهدي
بود، مثل بارون اشک مي ريخت.


حمیدآقا گفت: آقا مهدي خيلي ساده و بي تکبره. علي آقا! تو منو مي شناسي. به جان
امام اگر به حساب برادري اين حرف ها را بزنم . من هم مثل يه بسيجي آقا مهدي را دوست
دارم. يادمه وقتي جنگ شروع شد، تازه دو روز بود که آقا مهدي عقد کرده بود. تازه
مقداري از شر ضد انقلاب منطقه راحت شده بود، اما خونه و زندگي را رها کرد و اومد
جبهه.


علي گفت:ديشب چه قدر عالي حرف زد.


(تکيه پر از رزمنده بود و درو ديوار به ياد سالار شهيدان سياهپوش. در کنار
محراب، پيرمرد رزمنده اي که به جی فانسقه،شال سبزي روي لباس خاکي اش بسته بود، بلند
گو را تنظيم کرد . صدا واضح شد.آقا مهدي شروع کرد به صحبت:


من، مهدي باکري، تنها آرزويم اين است که روزي را ه کربلاي حسين عليه السلام باز
گردد و بشنوم خانوادة شهدا به پابوس مولا مشرف شدند و اگر لايق بودم، من هم خاک
آستان مولايم را زيارت کنم. نام عاشورا بي جهت براي اين لشکر انتخاب نشده. جهتش
اينه که همة ما عاشورايي هستيم، بايد حسين گونه و با رشادت تما م تا آخرين قطرة خون
بجنگيم تا ان شاء الله اسم همة ما جزء انصار حسين بن علي عليه السلام، ثبت شود.


رزمنده ها با دقت به سخنان فرمانده گوش مي دادند، چنان که گويي پلک نمي
زدند.)


حميد و علي هر دو مي گريستند و علي از کربلا خواند و گريه کرد. مدتي در سکوت
سپری شد. حميد آقا گفت:وقتي آقا مهدي به جبهه اومد، ديدم نمي تونم بدون او دوام
بيارم. تو که در جريان هستي. گرفتار بودم. وضع من که بايد خوب يادت باشه.


_کاملاً


-کارها که راست و ريس شد، بلافاصله اومدم منطقه، يادت هست؟


-حالا هي يه بند بگو يادت هست، يادت هست. بابا! ما که با هم بوديم حميد آقا!


-حالا مساوي شديم،نه؟


-نه، تو اول مجلس بدجوري زدي توي ذوقم.


حميد آقا گفت:وقتي آقا مهدي فهميد که من اومدم منطقه، خيلي خوشحال شد، خيلي روشن
شد.


آقا مهدي برادرش را در آغوش گرفت، بوسيد:خب حميد آقا!تبريز چه خبر؟))


حميد آقا ساکش را کنار پايش گذاشت و گفت:خبر خير، الحمدلله امن و امان


حميد آقا گفت:مي خوام اگه بشه پيش خودت مشغول بشم.


آقا مهدي گفت:قدمت روي چشم. برو تا ظهر نشده مدارکت را بده به برادر روزبهاني تا
ترتيب کارها رو بده.


حميد آقا فاصلة فرماندهي تا کارگزيني را با نشاط طي کرد. دستگيرة در کارگزيني را
به طرف پايين فشار داد، اما در باز نشد. دوباره دستگيره را محکم به طرف پايين کشيد.
در يک عکس العمل ، دستگيره به طرف بالا رفت و اين بار در باز شد. قفل در، برعکس
درهاي ديگر به طرف بالا باز مي شد. حميد آقا جلوي ميز روزبهاني ايستاد و
گفت:سلام


روزبهاني، سرش را از روي پرونده اي که مي خواند،بالا آورد. باورش نمي شد حميد
آقا را آن جا ببيند. از خوشحالي نمي دانست چه بکند.


-به به بادآمدو بوي عنبر آورد. ببين چه خبر شده. سلام حمیدآقا! حال شما
چطوره؟


صورت حميد آقا قرمز شد و گفت:الحمدلله. شما چه طوريد؟


روزبهاني گفت:آقا مهدي را ديدي يا برم مژدگاني بگيرم؟


حميد آقا گفت:آقا مهدي بنده را با اين مدارک فرستاده خدمت شما.


روزبهاني گفت:من که دارم از خوشحالي پر در مي آورم.


حمیدآقا گفت:حالا مواظب باش پرواز نکني، کار ما زمين مي مونه.


و هر دو خنديدند. روزبهاني مدارک حمیدآقا را بررسي کرد. چيزي کم و کسر نداشت، جز
يک برگ معرفي نامه ازسپاه تبريز. حميد آقا! معرفي نامه حتمابايد توي پرونده باشه،
اما در مدارک شما نيست. شما لازم نيست تا تبريز بري. آقا مهدي تأييد کنه کار
تمومه.


حميد آقا دوباره فاصلة کارگزيني تا فرماندهي را طي کرد و آقا مهدي را در جريان
گذاشت. آقا مهدي گفت:بله حميد آقا! اين مدارک معرفينامه نداره.مگه به شما نگفته
بودن؟


-نه چيزي در اين باره نمي دونستم. حالا مثل اين که اين جا مي شه درستش کرد.
برادرروزبهاني گفت اگه شما تأييد کنيد، کار تمامه.


آقا مهدي گفت:نه حميدآقا! شما بروتبريز معرفينامه بگير و برگرد. سلام منو هم به
همة دوستان و آشنايان برسان. زود بيايي دادش ها!


و حميد براي گرفتن معرفينامه به تبريز برگشت)


علي آقا گفت: آقا مهدي از اين که تو اومدي منطقه قدري سر شوق آمد که شادي اش را
بيشتر دوستان و نزديکانش متوجه شدند حميد آقا!


علي و حميد آقا، بي خبر از زماني که گذشته بود، هنوز بر فراز تلي از دانه هاي
درشت شن نشسته بودند. از جاده اي که در کنار آن ها بود، گاهي خود رويي عبور مي کرد
و کورسوي نور چراغي از دور سوسو مي زد.


علي نگاهي به آسمان کرد و گفت:شب شده حميد آقا!


حميد آقا، دانه هاي شن را که در دستش بود به زمين ريخت و گفت:همش تقصير آقا
مهديه. اصلاً متوجه نشديم کي وقت گذشت


نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده