چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۷ ساعت ۰۶:۴۹
نه،هرگزبه مخيله ام خطور نمي کرد که چنين اتفاقي بيافتد؛ هرگز. براي من هنوز،...

نه،هرگزبه مخيله ام خطور نمي کرد که چنين اتفاقي بيافتد؛ هرگز. براي من هنوز،
اين سؤال باقي مانده است که:«قرارگاه را با من چه کار؟»چه شده که به ذهن فرماندهان
رسيده، آدم شري مثل من، ممکن است در عاشورا به دردي مرهم بگذارد، زخمي را ببندد،
گرهي را بگشايد و يبند پوتين رزمنده اي را باز کند و محکم به بازوي تير خورده اش
ببندد تا خون بيشتري از او نرود.


اگر غلط نکنم، هر چه باشد زير سر آقامهدي است. دوباره اين عزيز، کار دست من داده
و حتماً برايم مأموريت جانانه اي تدارک ديده است. کار، بار، شناسايي وبالأخره هر چه
هست، از محبت ناشي مي شود. بي شک دوباره بايد بروم به خدمت آقا مهدي تا برايم به
منبري بي پاکت برود و بعد مثل دفعات قبل، يک دسته افراد بسپارد به دست من و
بگويد:«برويد فلان نقطه. دشمن داره فشار مي آره. بزنيدش عقب. تا آخرين نفرتان هم
بايد در حفظ اين نقطه، شهيد شويد.»بعد، چند روز که گذشت من و دسته ام بر مي گرديم
خدمت آقا مهدي. او خوشحال است از سالم بودن ما و انجام شدن مأموريت. بعد از آن، آقا
مهدي ديگر کاري به کار من ندارد تا وقتي که حليم چرب ديگري برايم تدارک ببيند و
دوباره صدايم بزند واما اين بار، تفاوتي اساسي فکرم را مغشوش کرده است. اين بار،
قرارگاه مرا احضار کرده است، نه آقا مهدي؛«قرارگاه را با من چه کار؟»


هنوز به سنگر فرماندهي نرسيده بودم که يک نفر روبه روي من ايستاد و گفت:«برادر
علي!آقا مهدي باکري از دجله رد شده. تو مأموري او را برگرداني اين طرف آب. خيلي
فرصت نداري. اميدوارم تا دير نشده موفق بشي آقا مهدي را پيدا و متقاعد کني تا به
اين طرف برگردد. بابت قايق هم هماهنگ شده. اگر چيز ديگري لازم داري بگو عاشورا
برايت تدارک کند.»


مي بيني؟ به همين آساني، دشوارترين جملات زندگي گذشته ام را شنيدم و طرف، چه
آسان گفت و گذشت. پاسخ مرا داد و رفت. حالا مي دانم که«قرارگاه را با من چه
کار؟»


دانستم که اين بار، آقا مهدي دستم را خوانده است. ديگر مأموريتي برايم تدارک
نديده که سير تا پيازش را حفظ باشم. دانستم اين توبميري، از آن تو بميري ها نيست.
اين بار آقا مهدي خودش رفته و مرا جا گذاشته تا در اين قايم باشک، برندة نهايي
معلوم شود. چه مروتي آقا مهدي عزيز!چه انصافي رفيق الهي من!


آخر حالا چه وقت بازي است؟در منطقة عملياتي که قايم باشک بازي نمي کنند. اين جا
تيرو ترکش مي بارد. شني تانک مي لغزد و جثة عظيم و فولادي تانک را بر پشت خود حمل
مي کند، پيش مي آيد و با لحظه اي تعلل بدن را غلتک مي زند؛ چنان که قد آدم پنج
برابر اندازة قبلي اش مي شود. چه جاي قايم باشک؟اگر راست مي گفتي،مي آمدي با هم مي
رفتيم اهواز، تبريز، اروميه،گوگ تپه، مي رفتيم جاهايي که هردوي ما از کودکي به خوبي
مي شناختيم. به نظر تو آن جاها بازي لطف و صفاي بيشتري نداشت؟ نمي دانم، تو بهتر مي
داني. حتماً حکمتي دارد که اين جا را انتخاب کرده اي، اما به نظر من آن جاها لطف و
صفاي بيشتري داشت. صدا مي زديم حميد آقا هم يک تک پا از بهشت مي امد. مرتضي ياغچيان
هم از بهشت مي امد. زين الدين هم که تو خيلي دوستش داري از بهشت مي آمد. آن وقت،
براي يارکشي جرو بحث مي کرديم و بازي شروع مي شد. چه قايم باشکي!آن جا هم حتماً سخت
مي گرفتي و مي گفتي:«حتماً بايد ملائکه الله بيايند براي تماشا و گرنه بازي بي
بازي.»


آقا مهدي،


آقا مهدي،


آقامهدي!


تو اما انگار حريبه، همايون، رودخانه، کيسه اي، گلوگاه، اتوبان و دژ دجله را
براي قايم باشک انتخاب کرده اي. باشد. از قضا اين جا هم گويي براي همين بازي ساخته
شده. نمي بيني رودخانه چه طور به چند شاخه تقسيم شده و منطقه را دور مي زند تا جاي
مناسبي باشد براي قايم باشک. عيبي ندارد آقا مهدي!اين طوري رفيق خودت را جا مي
گذاري و مي روي؟


-آقا مهدي از دجله رد شده،تو بايد او را برگرداني.


به آساني ادا شدن همين جمله ها، سخت ترين مأموريت براي من ساخته و پرداخته شده.
خواستم فکرهايم را متمرکز کنم و بهترين شيوه را براي انجام کاري که نمي توانستم
تنها يک مأموريت ابلاغي تصورش کنم، بيايم. اما قبل از هر اقدامي متوجه شدم که اشک،
جاي پايش رابر پهنة صورتم پيدا کرده است. از کنار نهر کوچکي رد مي شدم که يکي از
افراد عاشورا گفت:«سلام»


گرچه خسته به نظر مي رسيد و سرو صورتش خاکي بود، اما نشاط و ايمان را مي شد بي
هيچ حجابي از چشمان آسمانی اش دريافت.


گفتم:«سلام»


-کجا با اين عجله اخوي؟


-مي روم آن طرف آب.


رزمندة عاشورا با دقت به من نگريست و گفت:«بايد هم منو نشناسي آقا علي!»


به چهره اش خيره شدم و گفتم«الله اکبر!حميد، حميد.»


-حالا بفرما کجا تشريف مي بريد؟


-آقا مهدي رفته آن طرف آب. مي رم بيارمش اين طرف.


گفت«کمي صبر کن، دلم مي خواد با تو بيايم.»


حميد سيانکي بود. از ياران قديمي آقا مهدي و يکي از فرماندهان عاشورا. چند دانه
مغز گردو در دست من گذاشت. حميد، محرم بود.ماجراي مأموريت را با تمام جزئيات برايش
تعريف کردم. خواهش کرد که اجازه بدهم او هم بعد از سامان دادن به کارهايش، به من
کمک کند. در پناه ديواري نيمه فروريخته ايستادم و به صداي شليک سلاح هاي مختلف گوش
کردم. نبرد به منتها درجة شدت، ادامه داشت. به حميد نگاه کردم. با دوربين دجله را
ديد مي زد. اين حميد در ماجرايي شرکت کرده بود که بارها و بارها پس از وقوعش،به
خاطرم آمده و تا کنون نتوانسته ام آن را از ذهن خود پاک کنم. کارش طول کشيد. از او
معذرت خواستم و گفتم نمي توانم معطل شوم و حرکت کردم. حميدسيانکي و ما جرايش از
ذهنم پاک نمي شد.


مگر طراوت گلبرگ هاي لاله از ياد مي رود ؟مگر مي شود در طراوت گلبرگ هاي لاله
ترديد کرد ؟


ستون با احتياط حرکت مي کرد .تاريکي شب بر همه جا سايه افکنده بود .ديدن شاخص ها
در تاريکي ،جز با وسواس و دقتي فوق العاده ممکن نبود .عبور از ميدان مين ،به کندي
صورت مي گرفت . حميد که سعي داشت انتهاي معبر را ببيند ،گفت :«راه نصف شده ؟»


علي حرف حميد را نشنيد و آهسته گفت :«بگو همه سر جايشان بنشينند .هيچ کس تکان
نخورد .»


حميد فرمان را سريع به همه اعلام کرد . نگراني و انتظار ،فضا را پر کرد.ستون
نشست .در ميانة ستون ،دو رزمنده براي يافتن آقا مهدي ،هر طرف را جست و جو مي کردند
.پيک قرار گاه بودند و پيام مهمي براي او آورده بودند .چند لحظه بعد ،دو بسيجي نا
اميد از يافتن آقا مهدي ،حميد را پيدا کردند .حميد ،در حال مشورت با ساير فرماند
هان بود .دو بسيجي کنار ايستادند ،منتظر فرصتي مناسب براي ابلاغ پيام . دقايقي گذشت
تا يکي از بسيجي ها ،پيام را به حميد رساند ،اما او توجه چنداني به آن نکرد . دو
پيک قرار گاه ،شگفت زده و بر اساس تجربه اي که داشتند ،دانستند که وضعيت غير عادي
است و مسئله اي مهم تر ذهن فرماند هان را مشغول کرده است .علي گفت :«اين جا به يک
تلة درست و حسابي تبديل شده . اثري از علامت ها نيست .انگار آب شده اند و فرو رفته
اند به زمين !»


حميد گفت :«توقف کردن در اين جا يعني قتل عام کردن همه »


علي حرف او را قطع کرد و گفت :«بدون شاخص و ميدان مين ؟!قدم از قدم بر داريم
،خودمان را قتل عام کرده ايم .»


صداي بي سيم ،صحبت شان را قطع کرد . چند لحظه در سکوت سپري شد .صداي نگران آقا
مهدي شنيده شد که گفت :«فکر کنم ساعت شما ها عقب مانده باشه . تکان بخوريد ديگه


حميد سعي کرد لرزش صدايش را پنهان کند و گفت :«آقا مهدي ، به تفريق خورده ايم


-مگه خداي نکرده رياضي تان ضعيفه ؟


حميد گفت :«آقا مهدي !کاغذ و قلم و ماشين حساب و خلاصه،هيچي نداريم چه کنيم
؟»


براي مدتي کوتاه ،سکوت بر محيط تاريک منطقه حاکم شد .


آقا مهدي گفت :«موقعيت دقيق ؟»


حميد زير نور آبي چراغ قوه ،خطوطي را روي نقشه از نظر گذراند و گفت :«هشتصد .صد
و هفتاد و دو .»


آقا مهدي فرياد زد :«نبايد آن جا بمانيد ،هر طور شده بکشيد به راست . معطل نکنيد
. چيزي نمانده عاشورا در گير بشه .اون منطقه درست زير آتش دو طرفه .»


صداي بي سيم قطع شد . گرچه هيچ راهي براي نجات از وضع موجود به نظر نمي رسيد
،اما حميد با اطمينان گفت :«شما نگران ما نباش آقا مهدي !توکل به خدا . هر کاري
مقدور بود دريغ نمي کنيم تمام .»


محلي که آقا مهدي با نيروهاي عمل کننده تماس گرفته بود ،مثل هميشه نز ديک ترين
فاصله با دشمن بود . آ قا مهدي منتظر رسيدن و الحاق نيرو ها بود و تا آن زمان ،دشمن
را زير نظر داشت .


عباس و حسين ،قاصد هاي قرار گاه ،با ديدن اوضاع و احوال ،در جريان کامل تنگناي
موجود و اوضاع بحراني محور که هر لحظه با نزديک شدن زمان در گيري بحراني تر مي شد
،قرار گرفتند . نور کمرنگ منوري بيجان که ازد ور دست ها کور سو مي زد ،همه چيز را
مي لرزاند .قراري بين حسين و عباس رد و بدل شد .


حميد و علي ،با دلهره براي پيدا کردن شاخص ها ،خود را به آب و آتش مي زدند .
صداي سنگين رگبار دوشکا ،نفس را در سينه حبس کرد .دو قاصد جوان ،ديگر نتوانستند صبر
کنند .


عباس به حسين گفت «حاضري ؟»


حسين خنديد و گفت :«حاضرم .تو از جايي که زمين گير شدم حرکت کن .»


عباس گفت« قبوله .»


حسين به طرف عباس آمد .دست يکديگر را فشردند .حسين نتوانست اشک خود را پنهان کند
.گفت :«اميد وارم به عهدي که با هم بسته بوديم وفادار باشيم .»


هر دو يکديگر را در آغوش فشردند و لحظه اي بعد ،در برابر حميد ،ايستاده بودند
.حسين گفت :«سلام ما را به آقا مهدي برسان .» و نا گهان به طرف ميدان دويد و فرياد
زد :«يا مهدي !»


سپس با سرعتي فوق العاده ،روي ميدان مين افتاد و شروع به غلتيدن کرد . افراد
ستون نيم خيز شدند .در احساس بعضي از آنان که بر جزئيات ما جرا وقوف کلي داشتند
،فرشتگان منطقه را طواف مي کردند و در احساس يک رزمندة عاشورا ،ملائک از آسمان
چهارم پايين تر آمدند و فوج فوج بر زمين نازل شدند . صداي انفجاري رعد آسا ،همه جا
را تکان داد . بهت و نا با وري از نگاه رزمندگاني که اين صحنه را مي ديدند ،مي ريخت
.هنوز به خود نيامده بودند که عباس به پيکر قعطه قعطه شدة حسين رسيد و از جگر فرياد
کشيد :«يا حسين !» و خود را روي ميدان مين انداخت و شروع کرد به غلتيدن . چند لحظه
بعد ،صداي انفجاري ديگر به گوش رسيد و در آخرين نقطه از ميدان مين ،تکه هاي خونين
عباس به هوا پرتاب شد .اکنون ديگر نقطة کوري وجود نداشت . صداي رگبار سلاح هاي
مختلف ، دائم به گوش مي رسيد ؛در گيري شروع شده بود .ناگهان گويي ستون از خواب
بيدار شد و چون گدازه هاي آتشفشان ،به سمت خطوط دفاعي دشمن حرکت کرد . افراد عاشورا
به تندري بي بديل تبديل شده بودند و در مسيري مي رفتند که با ايثار و فدا کاري
گشوده شده بود .


نا مه اي که دو قاصد قرار گاه ،ساعتي قبل از عمليات نوشته بودند ،توسط يکي از
افراد عاشورا به دست آقا مهدي رسيد . آقا مهدي نوشته را باز کرد .در يک طرف نامه
،عنوان «عهد نامه » نقش بسته بود و در متن کو تاه آن ،اين عبارت ها به چشم مي خورد
.


بسمه تعالي


ما بين خود و خداي بزرگ ،عهد مي بنديم که جان نا قابل خويش را در راه پيروزي
اسلام بزرگ ،فديه قرار دهيم و اين شهامت را ، از فرمانده عزيز خود، آموختيم .


آري ما دست پروردگان مهدي باکري هستيم که او بحق ،درس عشق را ،از مکتب مولايش
حسين بن علي (ع)،نيکو آموخته است .


حسين بصيرتي عباس زيوه


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده