شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۴۸
نوید شاهد - کتاب «آخرین نبرد» به نویسندگی «داوود امیریان» و توسط نشر شاهد به چاپ رسیده است که یکی از عناوین آن «در راه آزادی کربلا به شهادت رسید» است. داستان از این قرار است که شهید محسن وزوایی با وجود کسالتی که داشت باز هم به جبهه رفت و برای آزادی خرمشهر در مقابل دشمن جنگید و به شهادت رسید. شهید وزوایی همیشه می‌گفت: « من کربلا را برای خودم نمی خواهم؛ بلکه برای نسل های بعدی می‌خواهم».

در راه آزادی کربلا به شهادت رسید

 

باسمه تعالي

به: برادر محسن وزوايی

 از: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (منطقه10- فرماندهی)

موضوع: حكم

با تأييدات خداوند متعال و با توجهات حضرت وليعصر(عج) شما به مسئوليت فرماندهی تيپ 10 سيدالشهداء 7 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقە 10 تهران منصوب می‌شويد. اميد است تحت رهبری حضرت امام خمينی(ره)، توفيق پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی و فضيلت شكر و شرف شهادت در تحقق قانون خدا بر زمين را نصيب خود نماييد.

فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

منطقە 10، داود كريمی

محسن نگاهی به برگە حكم كرد. روز قبل بود كه پس از جلسه ای چند ساعته كه در آن محسن از پذيرش اين مسئوليت امتناع می‌كرد، سرانجام پس ازصحبت‌های رياست شورای عالی دفاع، آيت الله خامنه‌ای، وزوايی اين مسئوليت را قبول كرد. حالا ساكش را بسته و آمادە رفتن به دوكوهه بود.

مادر پيرش، زن برادرش و چند نفر ديگر از فاميل در حياط می‌خواستند او را بدرقه كنند. اما مادرش حال ديگری داشت. دلش نمی‌آمد از محسن جدا شود.

وقتی محسن خم شد و دستان مادرش را بوسيد، مادر گريه ‌كنان گفت: «محسن جان! تو دو بار از خطر حتمی نجات پيدا كردی، من الان خيلی دلم شور می‌زند، بيا و اين دفعه را نرو!» محسن صورت مادرش را بوسيد. خنديد و گفت: «نگران نباش. هيچ اتفاق بدی نمی‌افتد.» زن برادرش هم با نگرانی گفت: «آقا محسن مادرت راضی نيست. نرو!» پدر محسن همراه مادر شروع كرد به اصرار كردن كه محسن به جبهه نرود. انگار همه به دلشان آمده بود كه اين بار محسن برنمی‌گردد. مادر گفت: «محسن جان، اين مجروحيت آخر خيلی تو را ضعيف كرده، اصلا بنيه نداری، چطوری می‌خواهی با دشمن بجنگی؟»

محسن پكر شد. مادر با ديدن چهرە غمگين و درهم محسن طاقت نياورد. دست انداخت دور گردن پسرش و صورت او را بوسيد و گريه كرد. محسن گفت: «شما هر دستوری بدهيد من گوش می‌كنم؛ اما از من نخواهيد كه بمانم. من عهد كرده‌ام كه تا آخرين نفس سرباز اسلام باشم.» مادر گفت: «باشد مادر، برو خدا پشت و پناهت!»

محسن به همراه چند نفر از دوستانش عازم جبهە جنوب شد. اين بار همه می‌دانستند كه هدف بعدی آزادی خرمشهر است.

با ورود محسن وزوايی كه فرمانده تيپ 10 سيدالشهداء7 بود و همراهانش كه فرماندهان و كادر اين تيپ بودند، جلسە فوق العاده‌ای با حضور حاج احمد متوسليان و حاج همت و فرماندهان ديگر تيپ 27 محمد رسول الله 6 با وزوايی و كادر تيپ 10 سيدالشهداء 7 برگزار شد. حاج احمد گفت: «خيلی از نيروهای تيپ 27 از بچه‌های سپاه منطقە 10 هستند. به هر حال تجزیە نيروها به دو يگان باعث اُفت كيفيت و بازدهی هر دو تيپ می‌شود. مطلب ديگر اينكه تيپ 27 تجربە تشكيلاتی و سازماندهی و رزمی بيشتری دارد و حاال دارد آمادە عمليات آزادسازی خرمشهر می‌شود. اما تيپ 10 متأسفانه تازه تشكيل شده و هيچ كدام از اين امتيازها را ندارد. پيشنهاد من اين است كه اين دو تيپ را با هم ادغام كنيم تا در عمليات نتيجە بهتری بگيريم.»

محسن گفت: «حرف‌های شما درست است. خدا شاهد است ما هيچ ادعايی نداریم. فقط می‌خواهیم از مملکت دفاع کنیم. شما هرچه بگویید ما قبول می‌کنیم.» حاج احمد چند دقیقه سكوت كرد بعد خيلي آرام گفت: «پيشنهاد من اين است كه بچه های تيپ 10 سيدالشهداء7 بيايند توی تيپ 27.»

قبل از همه، وزوايی صلوات فرستاد و به اين ترتيب تيپ 10 سيدالشهداء7 با تيپ 27 محمد رسول الله 6 ادغام شد. محسن وزوايی يكی از معاونان حاج احمد و مسئول يكی از محورهای عملياتی تيپ به نام «محرم» شد و شش گردان زير نظر مستقيم او قرار گرفت.

سرانجام در ساعت 30 دقيقە بامداد جمعه 10 ارديبهشت 1361 فرمان آغاز سراسری عمليات الی بيت‌المقدس با رمز مبارک «يا علی‌بن‌ابيطالب» توسط فرمانده سپاه و شهيد صياد شيرازی فرمانده نيروی زمينی ارتش از قرارگاه مركزی كربلا به كليە گردان‌های آماده در خط مقدم اعلام شد و رزمندگان ايرانی تكبير گويان، نبردی 24 روزه را برای فتح خرمشهر آغاز كردند.

 اذان صبح بود كه حاج احمد به محسن دستور داد تا دو گردان «ميثم تمار» و «مقداد» را روانە غرب كارون كند. به فرمان محسن، اين دو گردان به سوی جادە اهواز- خرمشهر حركت كردند. نبرد لحظه به لحظه شدت بيشتری می‌يافت و مقاومت سرسختانە دشمن كماكان ادامه داشت. با وخامت اوضاع نبرد، محسن تصميم گرفت خودش برای حل مشكل گردان ميثم كه نيروهايش از همه طرف زير آتش شديد توپخانه و آتشبارهای نيمه سنگين دشمن قرار گرفته بود برود. در قرارگاه تاكتيكی، حاج احمد به شدت نگران وضعيت گردان‌های تحت امر محور محسن وزوايی بود. به خصوص وضعيت گردان‌های سلمان و ميثم از هر جهت وخيم بود.

با روشن شدن آسمان، اوضاع منطقە نبرد بسيار خطرناک تر از ساعت‌های اوليە حمله شد؛ چرا كه هواپيماهای دشمن به محض سرزدن سپيده، بر فراز غرب كارون به پرواز درآمده، رزمندگان ايرانی را مرتب بمباران می‌كردند. از سوی ديگر پاتک‌های سنگين لشگرهای مجهز زرهی و مكانيزە دشمن هم باعث آزار شده بود. با وجود فشار پاتک‌ها و بمباران شديد هواپيماها، هيچ رزمنده‌ای به فكر فرار و عقب نشينی نبود. محسن وزوايی با رزمندگان گردان ميثم در حال نبرد با دشمن بود كه ناگهان يک توپ در كنارش منفجر شد.

حاج احمد گوشی بی سيم را به گوش چسباند و گفت: «احمد به گوشم.»

عباس شعف فرمانده گردان ميثم با بغض گفت: «حاجی، محسن پريد!» و به شدت گريست. خون تو صورت حاج احمد دويد. گوشی بی سيم را در مشت خود فشار داد. چشمانش به اشک نشست و زير لب گفت: «محسن، خوشا به سعادتت.»

حاج احمد خيسی چشمانش را با دست پاک كرد و به عباس شعف از پشت بیسيم گفت: «پيكر محسن را طوری كه باعث جلب نظر نشود و روحيه بچه‌ها ضعيف نشود سريع به عقب منتقل كنيد.»

عباس اشک چشمانش را پاک كرد. دستور داد به سرعت زخم پای محسن را با چفيه ببندند. بعد روی سر و صورت محسن چفيه انداخت و او را ترک موتور تريل نشاندند. موتور سوار كه از گريه چشمانش سرخ شده بود منتظر بود. دور كمر محسن و موتور سوار چفيه بستند و بعد موتور سوار گاز موتور را گرفت. عباس شعف از پشت پردە خيس اشک ديد كه محسن درلابه لای گرد و غبار انفجارها دور می‌شود.

آن سوتر، خرمشهر هنوز چشم انتظار آمدن فرزندان ايران بود. محسن قبلا گفته بود: «من كربلا را برای خودم نمی‌خواهم، بلكه برای نسل بعدی می‌خواهم. ما برای خودمان مبارزه نمی‌كنيم، برای نسل‌های بعدی اين مملكت می‌جنگيم، برای ساليان بعد.»

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده