خاطره ی حاج بهزاد باقری از سردار شهید «داریوش مرادی»؛
يکشنبه, ۱۳ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۴۵
نوید شاهد- شهید «داریوش مرادی» از نیروهای اطلاعات عملیات بود که برای هر عملیاتی می رفت در ماموریت شناسایی موفق بود.

به گزارش نوید شاهد لرستان، روزهای پایانی فصل پاییز بود. آرام آرام زمستان داشت خودنمایی میکرد و ما همچنان در منطقه دربندیخان عراق به سر می بردیم. سنگر ما بزرگ و شبیه سوله بود. وسط سنگر هم یک بخاری هیزمی گذاشته بودیم. بعضی اوقات از روزها که کاری نداشتیم کنار این بخاری هیزمی استراحت کردن  بسیار لذت بخش بود.

این سنگری که ما داشتیم کنار سنگر فرماندهی بود به خاطر اینکه سریع تر ماموریت ها را انجام دهیم. یک روز وقتی از ماموریت برگشته بودم وارد سنگر شدم بدون اطلاع به دیگر دوستان رفتم داخل سنگر و بخاری هیزمی را روشن کردم و از خستگی شدید خوابم برد.

بعد از چند ساعتی که گذشته بود دو نفر وارد سنگر شدند. علیمردان آزادبخت و حمید آزادی بسیار از دیدن این دوستان خوشحال شدم، چون قرار بود که به شناسایی برویم از آنها خداحافظی کردم و خودم را به خط، پیش بچه های اطلاعات عملیات که سنگری در شاخ شمیران داشتند رساندم.

شب را در سنگر استراحت کردیم. بعد از نماز صبح حدوداٌ ۶ نفر برای شناسایی منطقه دربندیخان حرکت کردیم. از خط خودمان که رد شدیم تمام بسیجی هایی که میدانستند برای چه کاری داریم از خط خارج میشویم برایمان دعا می کردند. مخصوصاٌ آنهایی که سنشان بیشتر بود.

برادران حمید قبادی, داریوش مرادی, توکل مصطفی زاده, توکل حسنوند و یک نفر دیگر که او را علی صدا میزدیم و آخرش هم فامیلی او را یاد نگرفتم. به طرف خطوط عراقی ها برای شناسایی حرکت کردیم. نزدیکهای ظهر بود که به یک محل پر از درخت بلوط رسیدیم. منطقه دربندیخان پوشیده از درختان بلوط بود. بعضی از مواقع که فرصتی داشتیم یا به ماهیگیری می رفتیم یا اینکه بلوط روی آتش می گذاشتیم. در آن محلی که ایستادیم چشمه ای بود برای خوردن و وضو گرفتن. همگی آماده شدیم برای خواندن نماز هر کاری کردیم که حمید قبادی جلو بایستد قبول نکرد. مصطفی زاده با آن لحن زیبایش گفت؛ اگه در حال نماز دورمان را گرفتند چه کنیم؟ بهتره برویم هر کسی برای خودش نمازش را بخواند.

شهیدی که در عملیات شناسایی همیشه موفق بود

نماز را خواندیم و هر کدام از میان کوله های خود کنسروی بیرون آوردن برای خوردن. ناهار که تمام شد منتظر ماندیم هوا تاریک شود تا بتوانیم به حرکت خودمان ادامه دهیم. در این مدت هم تقسیم شدیم هم اینکه هر کس برای خودش کاری انجام می داد.

توکل مطصفی زاده که محاسن بلندی داشت در حال شستن سر و صورت خود بود. بنده چون چند روز قبل ماموریت رفته بودم یک شانه چوبی خریده بودم، به محض اینکه شانه را در آوردم که سر و ریشم را شانه بزنم توکل گفت: شانه را بیاور، این شانه برای من است نه تو که نه مویی داری نه ریشی! من هم شانه چوبی را به ایشان تقدیم کردم.

به سه گروه تقسیم شدیم حمید با علی، من با داریوش و هر دو توکل هم باهم افتادند. مسیرهایمان هم کاملاٌ مشخص شد. هوا که داشت کم کم تاریک می شد ماندیم تا نماز مغرب و عشا را بخوانیم. بعد از نماز با هم دیگر روبوسی کردیم و تمام قرارها را گذاشتیم. من و داریوش هم با دیگر دوستان خداحافظی کردیم به طرف هدف خودمان حرکت کردیم. مدت شاید ۳ یا ۴ ساعت باز هم حرکت کردیم. هر دوتایمان دوربین دید در شب که تازه برایمان آورده بودند همراه خود داشتیم. داریوش گفت که تا زمانی که نزدیک نیروهای عراقی نشده ایم از دوربین استفاده نکن. چون که باطری آن تمام می شود. به نزدیکترین منطقه که دشمن در تیررس ما بود، رسیدیم.

من و داریوش داخل یک شیار خودمان را پنهان کردیم. داریوش که سابقه بیشتری داشت گفت؛ تمام منطقه را من برآورد خواهم کرد. شما فقط مواظب باش که عراقی ها ما را نبینند. من هم کلاش را روی رگبار قرار دادم و دوربین را روشن کردم. مرتب تمام منطقه را زیر نظر داشتم. صدای حرف زدن عراقی ها کاملاٌ به گوش می رسید.

هرازگاهی به داریوش نگاه می کردم ببینم چکار می کند. آرامش عجیبی در این آدم وجود داشت. بعد از حدود یک ساعت از شناسایی ما گذشته بود که صدای پای چند نفر مرا کنجکاو کرد. به قسمت جلو که عراقی ها بودند نگاه کردم، چهار نفر را دیدم که به طرفمان می آیند. به داریوش گفتم شناسایی را زودتر تمام کن فکر کنم محاصره شده ایم. داریوش هم نگاهی به اطراف خودش با دوربین انداخت بعد به شوخی دستانش را بلند کرد و بر سر گذاشت گفت که تمام شد، بدبخت شدیم. حالا ما را به جرم فرمانده تیپ بودن تکه پاره می کنند. من یک لحظه فکر کردم که داریوش این حرف ها را جدی می زند. بعد از جایش بلند شد گفت که تو آماده باش ولی تا می توانی از تیراندازی خودداری کن. چون فاصله مان با نیروهای خودی بسیار دور است شاید بتوانیم از کمینشان در برویم.

داریوش به من گفت که سر جایت بمان من بر می گردم. بعد رفت چند متر جلوتر و یک سنگ برداشت به طرفی پرتاب کرد و سریع برگشت. من او را دقیقاٌ با دوربین دید در شب می دیدم.  البته نیروهای عراقی هم ما را کاملاٌ زیر نظر داشتتد ولی نمی دانم می خواستد که ما کار اشتباهی بکنیم یا اینکه مابقی نیروهای ما را هم پیدا کنند تا همگی را دستگیر نمایید. در این بین دیدم چند نفر دیگر دارند به طرف ما می آیند و چند نفر به طرف جایی که داریوش سنگ پرتاب کرد، می رفتند. داریوش یک لحظه گفت؛ باید فرار کنیم فقط دوربین را روشن کن و پشت سر من با سرعت بیا. من هم با سرعت تمام دنبال داریوش دویدم.

در مسیر راه که می دویدیم یک شیار صخره ای جلویمان بود که داریوش  گفت بیا داخل شیار، من خودم را به داریوش رساندم. آرام بدون هیچگونه حرکتی فقط کلاشهایمان روی رگبار بود. عراقی ها هم به سرعت ما را تعقیب می کردند بعد از چند دقیقه عراقی ها آمدند از کنار آن صخره رد شدند. داریوش گفت باید بی حرکت بمانیم تا اینکه دوباره برگردند تا بتوانیم خودمان را به نیروهای خودی برسانیم.

حدود یک ساعت یا بیشتر بدون حرکت بین آن صخره ماندیم. هوا آنقدر سرد بود که تمام انگشتانم بی حس شده بودند. به داریوش گفتم اگر عراقی ها دیر برگردند فکر نکنم از سرما بتوانم تیراندازی کنم. در این بین صدای پای آنان دو باره به گوشمان رسید باز هم بی حرکت و آرام ماندیم تا عراقی ها از کنار ما رد شدند. بعد از اینکه صدای پای آنان قطع شد. داریوش گفت زود باش ما که کارمان تمام شده باید با تمام سرعت به طرف نیروهای خودی برویم. در میان سنگلاخ ها و در ختان بلوط چه کار سختی است دویدن. هم باید یک چشممان به عقب باشد نکند عراقی ها برگردند. هم اینکه جلوی پایمان سنگی نباشد که آسیب ببینیم. خلاصه با درایت و تیزبینی این شیرمرد لر توانستیم از دست نیروهای عراقی خلاصی یابیم. بعد از اینکه به نیروهای خودمان رسیدیم من فکر کردم که جریان شناسایی ما دو نفر از همه خطرناک تر بود.

راوی: علی آقایی، همرزم شهید داریوش مرادی

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده