قسمت سوم خاطرات معلم شهید «اسماعیل جمال»
شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۲۰
هم‌رزم شهید «اسماعیل جمال» نقل می‌کند: «گفت؛ ساعت دو نصف شب بیدار شدن و گوسفند کشتن که سختی نداره، پدرم کارش اینه. ما هم به قصابی و سختی‌هاش عادت کردیم. گفتم: چیزی به پدرت نمی‌گی؟ اعتراضی یا... گفت: دایی‌ام روحانیه، همیشه می‌گه: توی قرآن برای احترام به پدر و مادر سفارش زیادی شده. تو که نمی‌خوای حرف خدا رو زیر پا بذارم؟»

بی‌احترامی به پدر و مادر، زیر پا گذاشتن حرف خدا است

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید اسماعیل جمال یکم آبان ۱۳۴۳ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش حسن، قصاب بود و مادرش عذرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته تربیت‌معلم درس خواند. معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم آبان ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

 

بی‌احترامی به پدر و مادر، زیر پا گذاشتن حرف خدا است

بهش گفتم: «عجب حوصله‌ای داری پسر! اگه من باشم نمی‌تونم از جای خودم بلند شم.»

گفت: «ساعت دو نصف شب بیدار شدن و گوسفند کشتن که سختی نداره، پدرم کارش اینه. ما هم به قصابی و سختی‌هاش عادت کردیم.» گفتم: «چیزی به پدرت نمی‌گی؟ اعتراضی یا...»

گفت: «دایی‌ام روحانیه، همیشه می‌گه: توی قرآن برای احترام به پدر و مادر سفارش زیادی شده. تو که نمی‌خوای حرف خدا رو زیر پا بذارم؟»

(به نقل از هم‌‌رزم شهید، ابوالقاسم فیض)

بیشتر بخوانید: به خاطر حقوق ناچیز و بی‌ارزش، کار حرام نمی‌کنم

با تنها نگداشتن امام خمینی، در قیامت سربلند می‌شویم

چند هفته بود که دیر به خانه می‌آمد. آرام رختخوابش را پهن می‌کرد و می‌خوابید. صبح که بلند می‌شد، منتظر بودم تا برایم تعریف کند، اما حرفی نمی‌زد. به او اطمینان داشتم، اما راستش نگران بودم.

«می‌خوام برم. یعنی وظیفه‌ همه‌ ماست که بریم.»

حرف او را که شنیدم‌، گفتم: «از بسیج دیر آمدن، حرف نزدن، توی اتاق دیگه نماز و قرآن خوندن نتیجه‌اش رفتن به جبهه است.»

صبح روزی که می‌خواست برود، سر به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا! امام حسین توی صحرای کربلا تنها موند، اگه می‌خوایم روز قیامت سر بلند بشیم نباید بذاریم فرزندش، امام خمینی تنها بمونه.»

(به نقل از مادر شهید)

هیچ مقام و مسئولیتی واجب‌تر از رفتن به جبهه نیست

چند نفری به من گفته بودند. می‌خواستم از زبان خودش بشنوم. می‌دانستم باید صبر زیادی داشته باشم تا اسماعیل بگوید. یک روز پیش من آمد و گفت: «می‌خوام برم!» منتظر شنیدن چیز دیگری بودم. گفتم: «اما تو که قرار بود...»

گفت: «چند تایی به من پیشنهاد شد. مسئولیت امور تربیتی دانشجویان، یک مسئولیت هم در آموزش‌وپرورش. من هم توی نامه نوشتم: عملیاته، نیرو کم داریم، برم برگردم، فکرهایم را می‌کنم و نتیجه را به شما می‌گویم.» تا رفتم حرفی بزنم گفت: «توی نامه نوشتم اون کار واجب‌تره.»

(به نقل از برادر شهید، ابراهیم جمال)

گل آمدیم، عطر می‌رویم

«وسط این آتش بارون چطوری یادت مونده که من چای می‌خورم؟ سردی هوای اسفند توی شلمچه احساس می‌شد. اسماعیل به گوشه‌ای از خاکریز رفت و چند لحظه بعد با نصف لیوان چای برگشت. لیوان چای داغ را به دستم داد. مقابلم نشست و باند دستش را باز کرد.
گفتم: «اسماعیل نمی‌خوای برگردی عقب؟ کربلای پنج هم تموم شد، تا بخواد عملیات دیگه شروع بشه برو مرخصی. چیزی از درست نمونده.» باند را عوض کرد. با دندان گره‌اش را محکم کرد و جواب داد: «به خاطر این زخم کوچک برم عقب؟ آخه چه طوری طاقت بیارم؟ به قول عمو حیدر، گل آمدیم، عطر می‌رویم.»

(به نقل از برادر شهید، محمد جمال)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده