حماسه معلمی که جانش را سپر دانشآموزانش کرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در روزگاری که تاریکی می خواست چراغ دانایی را خاموش کند، معلمانی برخاستند که با خون خود روشنایی را به اقیانوس تاریخ هدیه دادند. شهید "سکینهبیگم نیکنژاد" یکی از همان ستارگان درخشان آسمان تعلیم و تربیت بود که در یازدهم بهمن ۱۳۶۰، در سنگر مقدس مدرسه، نه با گچ که با خونش بر تخته سیاه تاریخ نوشت: "معلمی، عاشقی است تا شهادت".
در آغوش کتاب و قرآن
در خانهای در بهبهان که بوی کتاب و عطر قرآن فضایش را آکنده بود، دختری چشم به جهان گشود که تقدیرش، معلمی و شهادت بود. پدری کتابدوست و مادری مؤمن، سکینه را در آغوش فرهنگ و دیانت پرورش دادند. در زمانی که بسیاری جرأت نمیکردند دختران را به تحصیل تشویق کنند، او با اشتیاقی آتشین به اهواز رفت تا دانش را بیاموزد و به دیگران بیاموزاند.
عشق به تعلیم و تربیت
سکینه بیگم نیکنژاد، معلمی از تبار خورشید بود. در مدرسه راهنمایی ترکمان کرج، نه فقط الفبا که درس زندگی میداد. دانشآموزانش را نه با ترس که با مهر پرورش میداد. در روزهای سخت جنگ، وقتی بسیاری در هراس بودند، او با آرامش خاصی به کلاس درس میرفت و به کودکان میآموخت که چگونه باید در طوفان حوادث، استوار ماند.
ظهر یازدهم بهمن
ظهر یازدهم بهمن ۱۳۶۰، وقتی منافقان کوردل به مدرسه حمله کردند، شهید نیکنژاد میتوانست به فکر نجات خود باشد. اما معلمی که همیشه به شاگردانش درس مسئولیتپذیری داده بود، در سختترین لحظه هم به وظیفه خود عمل کرد. وقتی دانشآموزی از ترس دچار افت فشار شد، برای آوردن آب قند به آبدارخانه شتافت و در همین راه، تیرهای کینه منافقان، پیکر پاکش را نشانه رفت.
شهادت؛ آغاز یک راه
خبر شهادت این معلم فداکار، جامعه آموزشی کشور را در بهت و اندوه فرو برد. پیکر او را از همان مدرسهای تشییع کردند که سالها در آن تدریس کرده بود. دانشآموزانش که او را "مادر" خطاب میکردند، با چشمانی گریان فریاد میزدند: "مادرمان را از دست دادیم". اما شهادت سکینه بیگم، پایان راه نبود؛ آغاز راهی بود که هزاران معلم دیگر با الهام از او، راهش را ادامه دادند.
صحنه ای که هرگز از یاد نمیرود
آن روز هیچ کس باور نمی کرد کلاس درس به یک صحنه جنگ تبدیل شود. دانش آموزان کلاس سوم که تا دیروز فقط صدای زنگ تفریح و خندههایشان در راهروها می پیچید، ناگهان با صدای رگبار از جا پریدند. معلمشان، همان که همیشه با مهربانی خطاهایشان را اصلاح می کرد، این بار خود به خون غلتیده بود. دستان کوچک آنها که فقط برای گرفتن نمره خوب دراز می شد، امروز بی اختیار به سوی معلم خونینشان دراز شده بود. "خانم معلم! بلند شو! درسمان تمام نشده..."
آخرین درس معلم
سکینه بیگم در آخرین لحظات، با نگاهی به شاگردانش، بزرگترین درس زندگی را به آنها آموخت: "چگونه می توان عاشقانه زیست و عاشقانه مرد". او که همیشه در حل مسائل ریاضی به بچه ها کمک می کرد، امروز با شهادتش سخت ترین مسئله زندگی را حل کرد؛ اینکه چگونه می توان در سخت ترین لحظات، انسان ماند.
جنایتی که فراموش نمی شود
منافقان حتی به فریادهای کودکان "نکشیدش!" هم اعتنا نکردند. آنها نه فقط یک معلم، که معصومیت هزاران کودک را به گلوله بستند. اما ندانستند که خون این معلم، برگی زرین در تاریخ آموزش و پرورش کشور خواهد شد؛ درسی عملی از ایثار که نسل به نسل نقل خواهد شد.
امروز آن دانش آموزان کوچک، خود معلمانی شده اند که داستان معلم شهیدشان را برای نسل جدید روایت می کنند. داستان زنی که ثابت کرد کلاس درس، سنگر مقدسی است و معلم، سربازی که تا آخرین نفس از ارزش هایش دفاع می کند. "سلام بر تو ای معلم عاشق! که نه در جبهه جنگ، که در خط مقدم تعلیم و تربیت به شهادت رسیدی و نامت را برای همیشه در قلب تاریخ این سرزمین ثبت کردی..."
یادداشت از اباذری