تمام این سرزمین مدیون خون شهداست
مادر و پدر شهید کاظم علی اکبرلویی
پدرشهید«کاظم علی اکبرلویی» صحبتهایش را اینگونه آغاز می کند، من احمد علی اکبرلویی، پدر شهید کاظم علی اکبرلویی هستم. ما ۱۸ تیر ماه ۱۳۴۱ ازدواج کردیم و چهار پسر و دو دختر داریم. کاظم فرزند اول ما بود و از بچگی آرام، زیبا و مهربان نسبت به خانواده اش بود. من خودم نظامی بودم و معمولا سرکار بودم و در اردوگاه ها و جبهه ها بودم و اغلب اوقات مادرشان به تربیت فرزندان رسیدگی می کرد.
مادر شهید ادامه می دهد نسبت به پدرش به من نزدیک تر بود و همه حرف هایش را به من می گفت. بعد از اتمام مدرسه، به دبیرستان نظام در تهران رفت و در سال 1355 وارد دانشکده افسری شد و بعد از سه سال مدرک گرفت و با درجه ستوان یکم وارد ارتش شد. از پدرش اجازه گرفت لباس هایش را خریدیم و تحصیل در دانشگاه افسری را شروع کرد.
تربیت فرزند
مادر شهید از تربیت فرزندش می گوید همیشه می گفتم مهربان باش، درسهایت را خوب بخوان، به پدر و خانواده ات احترام بگذار و در زندگیت خوب رفتارکن، همیشه تلاش کن، در رفتار، کردار و در عبادت هایش همیشه کامل و درست بود و تمام حرفهایم را گوش داد و الگویی برای همسالانش بود.
دوران انقلاب
پدر شهید درباره وضعیت منطقه در زمان انقلاب می گوید آن زمان گروه معاند کومله همه جا رخنه کرده بودند و از خیابان ها امکان رفت وآمد نبود، درخیابانهای مهاباد آزادانه اسلحه می فروختند. ناراحتی های زیادی برای مردم ایجاد کرده بودند و همه مردم برای دفاع از کشور به سمت جبهه سرازیر شده بودند.
مادر شهید دوران انقلاب و دفاع مقدس را اینگونه یاد می کند که در دوران انقلاب به راهپیمایی می رفتیم، در مساجد کمک میکردیم و کشمش، گردو، جوراب و تخمه برای رزمندگان جمع می کردیم. خانم ها همه مسجد می رفتند، من هم همراهشان می رفتم. بدلیل بمباران می گفتند هیچ نوری به بیرون درز پیدا نکند به همین خاطردر زیرزمین کار میکردیم بعد از شهادت پسرم بیشتر در مساجد حضور پیدا می کردم.
خاطرات نبرد
پدر شهید درباه فرزندش و خاطرات همصحبتی با او می گوید اولین حملهای که عراق به خرمشهر کرد ایشان در دبیرستان نظام بود، اولین نفراتشان به جبهه اعزام شده بودند، پسرم تعریف می کرد که چطور اعزام شدند و نیروهای عراقی به چه صورت به اهواز حمله کرده اند و رزمندگان به چه صورت وارد عمل شده اند، چون من هم نظامی بودم و کاملا از فداکاری های نیروها مطلع بودم. ایشان افسر تانک بود، به پادگان قوشچی منتقل شد و در آنجا با هم خدمت می کردیم، با هم در یک پادگان خدمت می کردیم وقتی او افسر نگهبان بود من هم رییس پاسدارخانه بودم. زمانی که افسر نگهبان بود با هم بودیم، من سال ۱۳۶۱ بازنشست شدم و فرزندم که شهید شد من تازه بازنشست شده بودم .
شهادت
مادر شهید نحوه شهادت و شنیدن خبر شهادتش می گوید که در سال ۱۳۶۲ در منطقه پیرانشهر با احزاب معاند درگیر بودند، در حین درگیری ایشان را از پشت تیر زده بودند، به آرزوی خودش رسید، یک روز در آبان ماه آمد با من در حیاط خانه حرف زد .گفت مادر زمانی که یک نفر در سن ۵۰ یا ۶۰ سالگی فوت میکند می گویند چه شد؟ اما حالا زمانی که یک نفر شهید شد، می گویند شهید شده است، من آنجا متوجه منظورش نشدم، متوجه نشدم که دارد به من از شهادتش خبر می دهد.آخرین رفتنش بود، آمد مرخصی و بعدش دیگر رفت . در منزل را زدند دیدم آقای مرادی هست، گفت خانه آقای اکبری اینجاست؟ گفتم بله، گفتم چه اتفاقی افتاده، گفت فرزندتان زخمی شده است. دوباره در را زدند حاجی دم در رفت، دیدم پیکرش را آرام داخل آوردند.
پدرشهید ادامه می دهد آقایی بنام مرادی که حالا در کرمانشاه هستند آمدند، اول گفت مریض و زخمی هست، اما بعدش در همین زمان جنازه را آورده و در پادگان هست. آدرس داده بود که این شهید را ببرند در خوی دفن کنند، ما اصالتا از روستاهای خوی هستیم . یک تشییع جنازه بسیار باشکوه بود که واقعا قابل تقدیر بود. شهید با خواهرزاده من نامزد بود، ۱۵ رو می گذشت و قرار بود عروسی کنند که شهید شد.
دیدار شهید
مادر شهید علی اکبر لویی از دیدن فرزندش در عالم رویا و واقعیت تعریف می کند که هر چقدر فکرش را بکنید خوابش را دیدم، حرفایی را در خوابم می گوید و به غیر از عالم خواب دوبار هم در بیداری دیدم، یک بار تنها در آشپرخانه بودم، یک بار هم عروسم مشغول کار خانه بود که دیدمش و شروع کردم با او صحبت کردم .در اولین دیدارم که فکر کنم عروسی خواهرزاده اش بود گفت مادر از عوض من برایش سکه ببر، بعدها دوباره دیدم برادرزاده ش ازدواج کرده بود برایش آپارتمان خریده بودند مریض بودم و عروس هم داشت کارهای خانه را می کرد، عکسش روبروی من بود، گفتم کاظم گفت بله، گفتم برای عطا چی بخرم؟ گفت فرش بخر. در خواب هم خیلی دیدم، یک بار در خواب دیدم گفت تو پنجمین مادر شهید هستی.
پدر ادامه می دهد من هم خیلی در خواب او را می بینم ، یک روز دیدم دارد نماز می خواند، خیلی آدم با دقتی بود، از دانشکده افسری که آمد در روستا لباس نظامی نپوشید، هیچکس نمی دانست ایشان افسر ارتش هست. روستای ما کسی با سواد یا افسر نبود.
بمباران ارومیه
پدر شهید علی اکبر لویی از دوران بمباران ارومیه و اصابت ترکش به منزل مسکونیشان تعریف می کند که من در راسته غلامخان ارومیه مغازه داشتم، ارتشی بودم و عصرها به مغازه می رفتم. آنجا گفتند فلکه شهدا را بمباران کردند، زخمی ها زیاد هست ، مغازه را بستم و برای کمک رفتم، رسیدم دیدم جنازه ها را جمع کردند. هرکس به نوبت خودش به انقلاب خدمت می کرد. به خانه ما هم ترکش خورده بود و زمانی که در روستا بودیم بخشی از خانه ریخته بود.
مادر ادامه می دهد ما روستای همسایه رفته بودیم، روز ۲۲ بهمن بود و میدانستیم عراق بمباران می کند، ما از خانه خارج شدیم ساعت ۱۱ بود همسایه آمد و گفت خانه ما را زده اند و دیوارهایش ریخته است. شیشه ها شکسته است، بعد آمدیم خانه را مرتب کردیم، یادم هست که به خانه ما بمب خورد، دیوار همسایه روی خانه ما ریخت و شروع به نظافت کردیم، آن موقع جلوی استانداری، یک فروشگاه نایلون می داد، رفتم نایلون گرفتم پنجره ها را پوشاندم، در و پنجره را درست کردیم و نشستیم.
پایان جنگ
پدر شهید از خوشحالی برای اتمام جنگ می گوید که آن زمان امام (ره) قطعنامه را امضا کردند، با قبول قطعنامه، همه خوشحال شدند. بالاخره بعد از ۸ سال دفاع و شهید دادن، جنگ تمام شد و ارومیه ۱۲ هزار نفر شهید تقدیم کرد بعد از آن کم کم جامعه به روال عادی برگشت.
سخن پایانی
پدر شهید «کاظم علی اکبرلویی» گفتگوی خود را اینگونه به اتمام می رساند، توصیه من این است که سالم باشید و در راه درست قدم بردارید، من خودم درحال حاضر ۸۵ سال دارم و لب به سیگار نزدم، ما فقط می خواهیم جوانان ما عاقبت بخیر بشوند، مقید به نماز و اسلام باشند.
مادر شهید هم با لحنی آرام و یادی از فرزندش می گوید خیلی التماس دعا می گویند و من هم به خدا می گویم، خدایا به من التماس دعا گفتند لطفا حاجتشان را برآورده کن. آرزویم این است که تمام جوانها در راه راست قدم بردارند و مسیر شهدا را ادامه بدهند، شهید دادیم تمام این سرزمین مدیون خون شهداست. همیشه هم پشت انقلاب هستیم، چادری ، مومن و مسلمان هستیم.
گفتگو از هادی وطن خواه