مصاحبه با مادر شهیدی از خاندان سادات:

مادر، من زیر پرچم اباعبدالله(ع) سربازم!

اشک‌های مادر شهید سیدمجید خوش‌چشم، هنوز که هنوز است خشک نشده؛ اشک‌هایی که بوی سوپ محبوب پسرم را می‌دهد، همان سوپی که آخرین بار با دست‌های لرزانم برایش پختم. حالا پس از سال‌ها، در دهه ولایت، صدایش را از لابه‌لای وصیت‌نامه‌اش می‌شنوم: "مامان! من زیر پرچم اباعبدالله(ع) سربازم!" اینجا روایت زندگی کوتاه ولی پرشکوه پسری است که شناسنامه‌اش را "بزرگ" کرد تا به سنگر ولایت برود را میخوانیم.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ در آستانه دهه ولایت، روایت شهیدان چون نگینی بر تارک تاریخ انقلاب می‌درخشد. شهید سیدمجید خوش‌چشم، نوجوان ۱۶ ساله‌ای از تهران، نمونه‌ای درخشان از تربیت یافتگان مکتب ولایت است. از خانواده‌ای که هر شب با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد(ص) به خواب می‌رفتند و مجید، آخرین عضو این خانواده بود که با عشق به امیرالمؤمنین(ع) قدم در مسیر شهادت گذاشت. این گزارش، روایت مادرانه‌ای است از لحظه‌های آخر زندگی نوجوانی که در سایه سارای دفاع مقدس، با کفش‌های گلی و دل پر از عشق به اهل بیت(ع)، به استقبال شهادت شتافت. از خواب‌های عجیب مادر گرفته تا وصیت‌نامه‌ای که هنوز پس از سه دهه، بوی عطر شهادت می‌دهد.


مادر، من زیر پرچم اباعبدالله(ع) سربازم!

تهران، زادگاه یک قهرمان

سید مجید خوش‌چشم در آغوش خانواده‌ای مذهبی و دوستدار اهل‌بیت در تهران به دنیا آمد. کودکی‌اش در میان مهر خانواده و فضای انقلابی شهر گذشت. وقتی به سن تحصیل رسید، خانواده به کرج کوچ کردند و مجید در مدارس این شهر درس خواند.

نوجوانی با شور جهاد

از همان سال‌های نوجوانی، آتش عشق به جبهه در دل مجید زبانه می‌کشید. وقتی شانزده‌ساله شد، با اشتیاق به بسیج محله مراجعه کرد، اما مسئولان به او گفتند: «پسرجان، هنوز کوچکی! سنت کم است…»، اما این پایان ماجرا نبود.

شناسنامه‌ای که راه جبهه را گشود

عشق مجید به جبهه او را به فکر انداخت. با زرنگی نوجوانانه، شناسنامه‌اش را «دستکاری کرد و سنش را بیشتر زد» و دوباره قدم پیش گذاشت. در حالی که یازدهم دبیرستان را می‌گذراند، معلم دینی‌شان همراه چهل نفر از دانش‌آموزان به جبهه اعزام شدند. آن روزها، کلاس‌های مدرسه برای مجید دیگر جذابیت نداشت.

مادر و دلنگرانی‌هایش

مادرش، بتول غفاری، با نگرانی گفت: «پسرم، الآن زمان درس خواندن است…»، اما مجید با همان چشم‌های پرامید و لبخند همیشگی‌اش پاسخ داد: «نه مادر، الآن وقت رفتن است!» و این‌گونه بود که راهی جبهه شد.

از آموزش تا اولین اعزام

در اولین مرحله، دورهٔ چهل‌روزهٔ آرپی‌چی را با موفقیت پشت سر گذاشت. بعد از آن، سه ماه به خط مقدم اعزام شد. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت، تا اینکه پانزده روز مانده به پایان مأموریتش، ترکشی بدنش را دربرگرفت.

پاسدارانی که راهش را باز کردند

بعد از بهبودی، عزمش جزم‌تر از قبل بود. این بار دو پاسدار با امضای خود راهش را هموار کردند، هرچند پدرش مخالف بود. اما مجید دیگر تصمیمش را گرفته بود. او به جبهه بازگشت و این بار، برای همیشه در آسمان ایران بال گشود…

رویای آسمانی: خوابی که خبر از شهادت داد

وقتی مجید در جبهه ترکش خورده بود، من شبی خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم اسبی سفید و باشکوه در میان خیابون ایستاده و مردی سوار بر آن است. همسایه‌ها دورش جمع شده بودند و با نگرانی به من گفتند: "سیدخانوم! بیا ببین... این اسب چرا جواب ما رو نمی‌ده؟ اگه آدم سوارشه، پس چرا این اسب سه پا داره؟! "

نزدیکتر رفتم. با احترام گفتم: "آقا... "

آن مرد برگشت و با چهر‌های نورانی پاسخ داد: "بله؟ " پرسیدم: "اسم شما چیه؟ " گفت: "اسم من حسینه. " تعجب کردم و گفتم: "پس چرا اسبتون سه تا پا داره؟ "

با آرامش پاسخ داد: "چون ما کلنگ شهیدارو اول میزنیم... به همین دلیل. " از خواب پریدم، دلم پر از اضطراب بود. همان روز‌ها بود که خبر ترکش خوردن مجید را آوردند...، اما کسی چیزی به من نگفت. تا اینکه روز شهادتش فرا رسید.

آخرین بدرقه: وداعی که قلب مادر را شکست و عرش را به لرزه انداخت. 

مادر شهید، با چشمانی نمناک ادامه می‌دهد: "خودش مارو راضی کرد... با همان نگاه معصومش. می‌دانستیم هنوز کوچک است، باید درس بخواند. من می‌گفتم: 'پسرم، حالا که داری درس می‌خوانی... '، اما او با همان صدای پراز شوق نوجوانانه جواب داد: 'نه مادر! این دوره‌ی رفتن است، فقط چهل روزه... '

همان کاپشن پاره‌اش را پوشیده بود - کاپشنی که یوسف از جبهه برایمان فرستاده بود. بعد مادر یوسف آمد و گفت: 'با پسرم یوسف می‌رود... '

چهل روز رفت و برگشت. اما دلش آنجا مانده بود. وقتی دوباره خواست برود، التماس کردم: 'پسرم، صبر کن تا درست تمام شود... '

آنگاه با چشمانی که گویی از عالم دیگری می‌دید، گفت جملاتی که تا همیشه در گوشم زنگ می‌زند: 'نه مادر. همه میروند... اگر من نروم، اگر او نرود، پس چه کسی برود؟ نمی‌شود که من نروم!

اگر شما و پدر با خیال راحت بدرقه‌ام کنید، بهتر از آن است که یواشکی بروم... '

و ما... ما چه می‌توانستیم بگوییم؟ دیدیم آتش عشق در دلش زبانه کشیده. رفتیم با او تا پادگان شاهپسند. همانجا که آخرین تصویرش را در خاطره حک کردم - پسری با کاپشن گشاد، با قدم‌هایی محکمتر از عمر کوتاهش، با نگاهی که گویی از افق‌های دور خبر می‌آورد... "

کلام در اینجا می‌شکند. گویی زمان ایستاده است. مادر، انگار هنوز صدای کفشهایش را روی آسفالت پادگان می‌شنود...

انگیزه‌ای بزرگ‌تر از سن 

پاسخ مادر، با صدایی که از غرور می‌لرزد:

"خودش گفت: 'می‌روم برای دینم... برای خواهر و مادرم. ' می‌گفت: 'اگر همه بگویند مجید نرود، حسن نرود، حسین نرود، پس چه کسی برود؟ عراقی‌ها نامردند، دشمنند مادر! حالا تو می‌گویی من یک بچه‌ام... نمی‌شود که همه بنشینیم! ' این‌طور مرا قانط کرد... "

خاطره‌ای از مهربانی‌های یک سرباز کوچک

مادر با چشمانی که خاطرات در آن موج می‌زند: "خیلی خوب بود... همیشه با ادب. وقتی چیزی یادش می‌افت، حتی با کفش‌هایش وارد اتاق می‌شد. می‌گفت: 'نه مادر، خانه کثیف می‌شود! ' همه‌اش همین‌طور بود... مگر چند سال عمر کرد؟ فقط شانزده بهار دید... "

سوپی که بوی عشق می‌داد

مادر، انگار که مجید همین حالا از در وارد شده:

"همه سال‌های با مجید خاطره است.... دقیقه‌به‌دقیقه‌اش خاطره است. غذا‌هایی که دوست داشت، چیز‌هایی که نمی‌پسندید... همه‌اش یادگاری شده.

یک بار رفته بود دوره‌ی آموزشی. من سوپ درست کرده بودم – سوپ موردعلاقه‌اش. باباش هم رفته بود برق خانه‌ی همسایه را درست کند.

گفتم: 'پسرم، کاش می‌آمدی این سوپ را می‌خوردی... '

ناگهان دیدم در باز شد... آمد تو با لباس‌های گلی، زانویش زخمی بود. سریع رفت حمام.

پرسیدم: 'کجا بودی؟ ' گفت: 'صدا نکردم... می‌دانستم ناراحت می‌شوی.'

همان شب، آخرین باری بود که طعم سوپ دست‌پخت من را چشید... "

کلام مادر در گلو می‌شکند. گویی مجید اکنون در اتاق حاضر است – با همان کفش‌های خاکی، با همان نگاه پاک...

روایت مادرانه از آخرین روز‌های مجید

مادر شهید سید مجید خوش‌چشم با چشمانی نمناک ادامه می‌دهد: وداعی که هرگز تمام نمی‌شود

دست‌های مادر به لرزه می‌افتد: "صبحش زودتر از همیشه بیدار شد. نمازش را که خواند، آمد کنار تخت من نشست. دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت: 'مامان جون، امروز ناهار چی پختی؟ ' گفتم: 'همون غذای مورد علاقت رو دارم درست می‌کنم. '، اما می‌دانستم امروز ناهار خانه نمی‌ماند... "

سکوت سنگینی فضای اتاق را پر می‌کند

"کفش‌های نظامی‌اش را که پوشید، یکبار دیگر تمام اتاق را چرخید. انگار با هر وسیله‌ای خداحافظی می‌کرد. وقتی به در رسید، برگشت و نگاهش را به چهره‌ی خواهرش دوخت. گفت: 'نگین جان، درس‌هات رو خوب بخون... '"

لحظه‌ای که زمان ایستاد

"پشت در ایستاده بودم. ناگهان دوید برگشت. مرا محکم در آغوش گرفت. گرمای نفسش روی گونه‌ام احساس می‌شد وقتی گفت: 'نگران نباش مامان، زود برمی‌گردم... '"

اشک‌های مادر حالا بی‌اختیار جاری شده‌اند.

"همان شب... همان شبی که منتظر بازگشتش بودم، خواب آن اسب سه‌پا را دیدم. می‌دانستم پیام آورده‌اند. اما تا آخرین لحظه به خدا می‌گفتم: 'خدایا، پسرم را پس بده... '"

وصیت نامه‌ای که هر روز خوانده می‌شود

"سه روز بعد، وقتی پیکرش را آوردند، در جیب لباس‌اش تکه کاغذی پیدا کردم. با همان خط بچه‌گانه‌اش نوشته بود: 'مامان، اگر نیامدم، گریه نکن. من به خاطر این رفتنم خوشحالم. فقط یک دعا برایم کن... '"

مادر حالا صندلی را محکم چسبیده است

"حالا بعد از این همه سال... هر روز صبح که می‌شوم، اول به عکسش سلام می‌دهم. گاهی فکر می‌کنم صدای کفش‌هایش را در حیاط می‌شنوم. اما می‌دانم که او... "

صدایش می‌شکند

"... او حالا در بهشت، کنار همان اسب سفید نشسته است. "

مصاحبه از اباذری

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده