من سیدم، اگر به جبهه نروم، چه کسی برود؟!
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در آستانه دهه ولایت، پای صحبت پدر شهید سیدمجید موسوی نشستهایم؛ شهیدی که در عملیات مرصاد سال ۱۳۶۷ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این گفتوگو نه فقط روایت یک شهید، که تصویری از تربیت ولایی خانوادهای است که فرزندشان را با عشق به اهل بیت (ع) پرورش دادند. از مکانیکی کردن در فردیس تا فداکاری در جبهههای سومار، از نامههای پرامیدش تا پیکری که چهل روز در بیابانهای مرزی ماند... اینجا مصاحبه پدری را میخوانید که هنوز با افتخار میگوید: "مجیدم حتی پول جیرهاش را به رفقای متأهل جبهه میداد! "
.آنچه درادامه میخوانید متن گفتوگو با پدر شهید سید مجید موسوی است
هوا سرد بود، اما آفتاب پاییزی پنجرههای کوچک خانه را گرم میکرد. روی مبل سادهای نشسته بودم و منتظر مردی بودم که داستان زندگیاش با واژههایی مثل شهادت و ایثار گره خورده بود. سید حبیب موسوی، پدر شهید سیدمجید موسوی، با چهرهای آرام و نگاهی عمیق وارد شد. خودم را معرفی کردم. او با لبخندی کوچک گفت: «خوش آمدید.»
سید حبیب، مردی از دیار کرمانشاه، اصالتاً اهل علیگودرز بود، اما سالها پیش به فردیس کرج آمده است. وقتی از او خواستم خودش را معرفی کند، با سادگی گفت: «بنده سید حبیب موسوی هستم، ساکن فردیس.» صدایش آرام بود، اما در هر کلمهاش صلابت مردی که زندگی را با تمام سختیهایش چشیده بود، موج میزد.
فرزندی که چهارمین نور خانه بود
از تعداد فرزندانش پرسیدم. گفت: «شش تا داشتم. این شهید شد، پنج تا دیگه دارم.» شهید سیدمجید، چهارمین فرزند خانواده بود. نامش را خود پدر انتخاب کرده بود: «مجید، چون مهربان بود.» این نام، برازندهی پسری بود که از کودکی با مهر و محبت رشد کرده بود.
مجید در صحنه کرمانشاه به دنیا آمده بود و تا حدود 10-12 سالگی آنجا زندگی کرده بود. بعد خانواده به فردیس کوچ کردند. درسش را تا مقطع راهنمایی خواند و بعد به کار فنی روی آورد. دو سال در یک گاراژ شاگردی کرد تا مکانیک شود. پدر با افتخار گفت: «علاقه به فنی داشت.»
اما مجید فقط کار و درس نداشت. فوتبال بازی میکرد و گاهی هم کشتی میرفت. اما آنچه او را از دیگران متمایز میکرد، اخلاقش بود. پدر با چشمانی براق گفت: «اخلاقش عالی بود. خیلی مهربان، رئوف، با محبت، با فامیل و دوستانش خوب بود.» حتی یکبار هم پدر و مادرش را ناراحت نکرده بود.
نماز، از کودکی تا همیشه
از اعتقاداتش پرسیدم. پدر با غرور گفت: «از 9-10 سالگی نماز میخواند.» خودش به نماز و روزه علاقه داشت و محرمها با اشتیاق به هیأت میرفت. حتی به مشهد هم رفته بود، هرچند پدر از جزئیات آن سفر خاطرهای به یاد نداشت.
وقتی بحث به خدمت سربازی رسید، چهرهی پدر جدیتر شد. مجید عاشق جبهه بود. پدر تعریف کرد: «میگفت آقا، مملکت ما را میخواهند اشغال کنند، من نروم جبهه، پس کی برود؟» این جملهی مجید، نشاندهندهی روحیهی ایثارگر او بود.
بیستوهشت ماه در لباس سربازی
مجید بیستوهشت ماه خدمت کرد. ابتدا در ورامین بود، سپس به تبریز و اشنویه اعزام شد. بعد به سردشت رفت و پدر یکبار به دیدارش شتافت. آخرین مأموریتش، سومار و نفتشهر بود؛ جایی که قرار بود پرچم شهیدان را بر دوش بکشد.
در طول خدمت، کمتر از شرایط سخت جبهه میگفت. پدر با لبخندی غمگین گفت: «با رفقایش صحبت میکرد، ولی دوست نداشت ما ناراحت شویم.» نامههایش پر از امید بود: «مینوشت ناراحت نباشید، من در جبهه هستم. امامهای ما شهید شدند، ما هم فدای امام و وطن میشویم.»
آخرین دیدار
آخرین بار که به مرخصی آمد، فقط سهچهار روز ماند. بیشتر وقتش را با دوستانش گذراند. روز آخر، پیش پدر رفت تا خداحافظی کند. پدر گفت: «مغازهمان روبهروست. آمد، خدا حافظی کرد و با عمویش سوار اتوبوس شد تا برگه پایان خدمتش را بیاورد.»
هفتهشت روز به پایان خدمتش مانده بود اما تقدیر چیز دیگری نوشته بود.
خبر شهادت
پدر با چشمانی نمناک تعریف کرد: «من خودم فهمیدم. یک روز فرشها را زیرورو کردم. مادرش پرسید: چرا این کار را میکنی؟ گفتم: هیچی، ولی میدانستم بلایی سرمان آمده.» به پسر بزرگم گفتم، بروند جبهه. وقتی رسیدند، متوجه شدند مجید شهید شده است.
اما جسدش نبود. چهل روز در اضطراب گذشت. عراقیها اجازه نمیدادند پیکر شهیدان برگردد. پدر گفت: «فرماندهاش میگفت اگر تمام زمین را هم بکنم، جنازهی مجید را پیدا میکنم.» و سرانجام، پس از چهل روز، پیکر مطهرش به کرج آمد.
نحوه شهادت
مجید در عملیات مرصاد، در تیرماه ۱۳۶۷ شهید شد. پدر با صدایی لرزان گفت: «فرمانده گفت پرچمی روی تپه است، برو ببین چه خبر است. رفت و ترکش به پشت سرش خورد.» وقتی میخواستند او را به اسلامآباد برسانند، عراقیها راه را بستند. مجید در راه شهید و رانندهاش اسیرشد.
خوابهای بعد از شهادت
پدر 10 بار خوابش را دیده بود، اما جزئیاتش را به یاد نمیآورد. فقط میدانست پسرش آرام است. از بنیاد شهید گلهای نداشت، فقط دلش میخواست گاهی به یادشان باشند.
آرزوی پدر
در پایان، از آرزویش پرسیدم. نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «آرزو دارم مثل مردان خوب از دنیا بروم و به دامان امامان برسم.» سپس برای جوانان دعا کرد: «امیدوارم همه جوانان به آرزوهایشان برسند و مشکلاتشان حل شود.»
وقتی خداحافظی میکرد، نگاهی پدرانه کرد و گفت: «خوش آمدید. یادی از ما کردید، خوشوقتمان کردید.» و من، با قلب پر از غرور و چشمانی نمناک، از خانهی مردی خارج شدم که فرزندش را به این سرزمین هدیه داده بود.
گفتوگو از اباذری