
احمد هنوز در خانهمان نفس میکشد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در روزگاری که جهان، آشفته بازار فتنه و دروغ است، هنوز مردانی هستند که راست قامت ایستادهاند؛ مردانی از تبار نور، از نسل عباس، از خمیره ایمان و غیرت. آنان که در هیاهوی دنیا، گوش جان سپردند به ندای «هل من ناصر ینصرنی» و قدم نهادند در راهی که پایانش، سرخترین افق عالم است؛ افق روشن شهادت.
شهید پاسدار احمد پیرزاده، از آن دلیرمردان بود. فرزند دیار البرز، تربیتیافته مکتب قرآن و عترت که جوانیاش را وقف عزت اسلام و امنیت میهن کرد. او نه در پیچوخم شعارها، که در میدانهای واقعی خطر، خود را نشان داد. از حرمهای مقدس شام، در برابر سیاهی داعش تا قلب میهن، در مقابله با دسیسههای پلید رژیم صهیونیستی، احمد همواره در خط مقدم بود.
او یکی مدافعان حرم در سوریه بود، با غیرت علویاش، در برابر وحشیترین چهرههای تروریسم ایستاد و جان را در کف اخلاص نهاد تا نام زینب (سلاماللهعلیها) بر فراز مآذن شام بماند.
و سرانجام، در حمله موشکی دشمن دیرینه اسلام، اسرائیل جنایتکار، روح پاکش از خاک جدا شد و آسمانی شد. دشمنی که خیال میکرد با موشک و آتش میتواند چراغ ایمان را خاموش کند، نمیدانست که خون احمدها، فانوس راه نسلهای بعد خواهد شد.
او پاسداری بود که تنها لباس خدمت بر تن نکرد، بلکه در عمل، در قلب خطر، در خلوت دعا و در میدان مردانگی، پاسدار بود؛ پاسدار حرم، پاسدار وطن، پاسدار انسانیت.
در ادامه از شما دعوت میکنیم روایتی صمیمی، صادقانه و جانسوز از زبان پدر شهید احمد پیرزاده را بخوانید.
دلم نمیخواست روزی برسد که بخواهم از فرزندم با فعل ماضی حرف بزنم. اما وقتی صحبت از شهید احمد پیرزاده است، گویی هنوز هم در کنار ماست؛ با همان لبخند مهربان، همان عزم راسخ، همان شانههایی که همیشه برای حمایت از مظلومان آماده بود.
من نصرالله پیرزاده پدر احمدم. این روایت، نه یک زندگینامه خشک و رسمی، بلکه حاصل سالها زندگی با اوست؛ پسری که از کودکی در سایه محبت و هدایت بزرگ شد، قد کشید، در مسیر تحصیل و کار و تقوا گام برداشت و در نهایت جانش را در راه باورهایش داد.
تولد و کودکی
احمد 24 شهریور 1374، در روستای بانوصحرا از توابع کوهسار در استان البرز به دنیا آمد. دبستان را در روستای زادگاهش سپری کرد و برای ادامه تحصیلات راهنمایی به کردان رفت و متوسطه را هم در دبیرستان همت کرج خواند. از همان کودکی آرام، مودب و کنجکاو بود. به سختی میشد از او ایرادی گرفت. از سن چهار سالگی به ورزش شنا علاقهمند شد. با حمایت من و مادرش، رفت کلاسهای آموزشی و در چند مسابقه شهرستانی و استانی مقام آورد. بعدها، مدرک غریقنجاتی هم گرفت. اهل رقابت بود، اما رقابت سالم. همیشه سعی میکرد خودش را با دیروز خودش مقایسه کند، نه با دیگران.
شاگردی پرتلاش
مسیر تحصیلی احمد پر فراز و نشیب نبود؛ پر تلاش بود. فوقدیپلم مکانیک گرفت، بعد لیسانس حقوق ثبتی و تا پیش از شهادت، مشغول گذراندن مقطع کارشناسی ارشد حقوق در دانشگاه آزاد کرج بود. هدفش روشن بود؛ علمآموزی برای خدمت به جامعه، نه صرفاً برای مدرک.
ورود به سپاه و دفاع از حرم
از سال ۱۳۹۵، به صورت بسیجی در مأموریتهای مختلف سوریه شرکت کرد. آن روزها هنوز بهصورت رسمی وارد سپاه نشده بود، اما دلش با مدافعان حرم بود. بعد از چند اعزام، نهایتاً به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. خودش میگفت: «پدرجان، بعضیها تا زندهاند شهرت دارند، اما بعضیها وقتی رفتند تازه معروف میشوند. من دنبال هیچکدام نیستم، فقط میخواهم خدا ازم راضی باشد».
شجاعت، نه در حرف، که در عمل
شجاعت احمد زبانزد بود. اما نه از آن شجاعتهای پر سر و صدا. نه داد میزد، نه اهل خودنمایی بود. یکی از دوستانش تعریف میکرد: در محیط کاریاش، کارگری دچار مشکل شده بود. احمد رفت جلو، با آرامش، ادب، اما محکم از حق آن کارگر دفاع کرد. در نهایت، کارفرما حرفش را پذیرفت و کوتاه آمد.
در اتفاقی دیگر، در مسیر دانشگاه، دو پسر جوان برای دو دختر دانشجو مزاحمت ایجاد کرده بودند. احمد بیدرنگ جلو رفت. بدون خشونت، اما با صلابت. مزاحمین را کنار زد، دخترها را به مقصد رساند و بعد رفت. چند روز بعد، همان دخترها با پیگیری فهمیده بودند او که بوده؛ آمده بودند دانشگاه، پیدایش کرده بودند تا ازش تشکر کنند.
مهربانی
مهربانی احمد تمامنشدنی بود. همکلاسیهایش، دوستانش و همرزمانش، همه یکصدا میگفتند: «مهربانی احمد، آتیشی بود که دلها را گرم میکرد.» یکی از دوستانش میگفت: «یه پیراهن داشت که خیلی دوستش داشت. یه بار به شوخی گفتم بده من. بدون مکث، با لبخند گفت: برای تو بهتره. همون لحظه از نگاهش فهمیدم مهربونی یعنی چه.»
در خانه هم همینطور بود. کوچکترین فرصتی که پیدا میکرد، به فکر خوشحال کردن خانواده بود. پیشنهاد رفتن به رستوران، پارک، دعوت فامیل، هدیه دادن یا حتی فقط یک گپ دوستانه در عصر یک جمعه. خانهمان با احمد همیشه پر بود از صدای خنده.
تقوا، بیادعا
احمد آدمی بود که کارهای خوبش را جار نمیزد. اهل نماز شب بود، اما کسی نمیدانست. در خلواتش با خدا حرف میزد. نهجالبلاغه میخواند، چند فصل را هم حفظ کرده بود. به حضرت آیتالله بهجت ارادت خاصی داشت. کتابهای مذهبی میخواند. اما هیچوقت دربارهاش حرف نمیزد. تقوای او مثل عطر بود؛ بیآنکه دیده شود، حس میشد.
تعهد، پیگیری و مسئولیتپذیری
اگر کاری را به عهده میگرفت، تا آخر میرفت. نمیگذاشت نصفهنیمه بماند. در دانشگاه، در هلال احمر، در سپاه… همه تأیید میکردند: «احمد وقتی کاری میگرفت، خودمان را هم مجبور میکرد که تا آخرش برویم.» با تعهدش، دیگران را هم به پاسخگویی و مسئولیت تشویق میکرد.
غیرت، دیانت، وطندوستی
مسائل دینی و ملی برایش اهمیت زیادی داشت. اگر در مجلسی مینشست که کسی از اهل بیت (ع) یا از شهدا به نادرستی حرفی میزد، با احترام تذکر میداد. اهل جدل نبود، اما اهل سکوت هم نبود.
میگفت: «اگه امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) امروز زنده بودند و از ما یاری میخواستند، چی جواب میدادیم؟» این جمله را موقع رفتنش به سوریه گفت، وقتی که من خواستم منصرفش کنم و بگویم بمان، درست را ادامه بده.
آخرین صبح، آخرین لبخند
صبح 26 خرداد، احمد بیدار شد که به محل کارش، پایگاه بیدگنه در ملارد برود. نگاهی به ما کرد و گفت: «یه خواب خیلی خوب دیدم… امروز سرحال و سبکبالم.» همینطور که از پلههای اتاق میآمد پایین، زیر لب گفت: «من شهید میشم.»
کمتر از چند ساعت بعد، تماس پسرم محمد آمد. گوشی دستم بود، بیرون از خانه. خبر را که شنیدم، انگار دوباره کربلا را دیدم. نه فقط برای اینکه فرزندم رفته بود، بلکه چون او هم مثل یاران حسین (ع)، با آگاهی، با عشق و با پای خودش به میدان رفته بود. اسرائیل ساعت 10:50 دقیقه صبح پایگاه بیدگنه را زده بود و احمد سبکبالتر از همیشه پرواز کرده بود.
میراث احمد
بعد از شهادتش، خاطراتش همهجا هست. در دل خانواده، فامیل، دوستان. همه میگویند: «احمد، حلقه وصل ما بود. او بود که دورهمیها را بهانه میکرد، او بود که همه را به هم نزدیک نگه میداشت».
از خودش دلنوشتههایی هم باقی مانده. جملههایی از دل، برای خدا، برای مردم. شعری که حالا بر سنگ مزارش در گلزار شهدای چندار نوشته شده، خودش سروده بود:
چشم من روی تو را دید و خریدار تو شد
و چنین بود که این دل همهاش مال تو شد
خسته از روی و رخ ماه بتان بود، ولی
تا تو را دید، اسیر رخ زیبای تو شد...
و این شعر، حرف دل ما هم هست.
سخن پایانی پدر
دوست دارم مردم احمد را اینطور به یاد بیاورند: «آزاده، حقطلب، ظلمستیز، عدالتخواه، فداکار و ایثارگر.» یک ایرانی واقعی که در مسیر آرمانهای محمدی اسلام، جانش را فدا کرد تا نام ایران، بلند و پاک بماند.
از من بپرسید، میگویم احمد یک برگ زرین بود از کتاب آسمانی انسانیت و این برگ، همیشه در ذهن ما باز خواهد ماند.
مصاحبه از نجمه اباذری