ابراهیمِ نجمآباد؛ رنجِ رنجبر در راه آزادگی
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید ابراهیم آزادهرنجبر در بامداد بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۳۸، زمانی که نسیم بهاری عطر گلهای وحشی را در روستای نجمآباد میپراکند، چشم به جهان گشود. پدرش امرالله، کشاورز سختکوشی بود که همیشه پس از نماز صبح، دستان پینهبستهاش را به دعا بلند میکرد. مادرش خاطره میگوید: "وقتی ابراهیم به دنیا آمد، پدربزرگش قرآن را بالای سرش گرفت و گفت: این پسر آزادهای برای اسلام خواهد بود."
مدرسهای زیر سایه درختان گردو
در هفت سالگی، نیمکتهای چوبی مدرسه روستا میزبان او شد. هر روز سه کیلومتر پیاده، از میان مزارع گندم میگذشت تا به مدرسه برسد. معلمش آقا رحمان به یاد میآورد: "ابراهیم همیشه دفترش را با آیات قرآن تزیین میکرد. در زمستانها که بخاری نفتی مدرسه روشن میشد، اولین کسی بود که برای آوردن هیزم از خانه کمک میکرد."
اما پس از ششم ابتدایی، چشمهای کنجکاو او به جای کتابهای درسی، به دفترچهای منتقل شد که در آن اشعار انقلابی مینوشت. خانوادهاش میگویند شبها زیر نور چراغ نفتی، اخبار انقلاب را از رادیوی ترانزیستوری کوچکش پیگیری میکرد.
روزهای انقلاب در نجمآباد
زمستان ۱۳۵۶ بود که ابراهیم هجدهساله، اولین اعلامیههای امام خمینی را از مسجد شهر همجوار به روستا آورد. پدرش تعریف میکند: "روزها در مزرعه کار میکرد و شبها با گچ دیوارهای انبار غله را پر از شعار میکرد. یک بار مأموران ساواک او را در حال پخش اعلامیه در روستای مجاور دستگیر کردند، اما با وساطت ریشسفیدان آزاد شد."
در تظاهرات بزرگ شهر ساوجبلاغ، عکسهایی وجود دارد که او را با چفیهای سرخ نشان میدهد که دور کمرش گره خورده بود.
عروج در پاسگاه زید
دوم مرداد ۱۳۶۱، روزی که ابراهیم با همان کفشهای پارهاش به بسیج محل مراجعه کرد، فرمانده پایگاه میگوید: "وقتی به او گفتم وسایل ضروری بیاورد، کیف کوچکی آورد که در آن فقط یک جفت جوراب اضافه، تسبیح و یک جلد قرآن بود."
پنج روز بعد در پاسگاه زید، وقتی داشت برای همرزمانش چای میآورد، ترکش خمپاره به سینهاش اصابت کرد. همرزمش محمد نقل میکند: "در آخرین لحظات، دستش را روی سینهاش گذاشت و آیةالکرسی خواند. خون از گلویش بالا میآمد، اما تا آخرین نفس کلمه "یا علی" را تکرار میکرد."
بازگشت به آغوش خاک
پیکر او را روی دستهای مردم نجمآباد از مسجد روستا تا گلزار شهدا تشییع کردند. مادرش که حالا پیرزن نودسالهای است، هر جمعه روی مزارش سبزه میکارد و میگوید: "ابراهیم عاشق سبزههای بهاری بود. وقتی بچه بود، همیشه میگفت مادرجان! بوی خاک تازه بعد از باران، بوی بهشت میدهد."
وصیت نانوشته
در کیف شخصیاش که از جبهه برگرداندند، برگهای یافتند با این جمله: "اگر شهید شدم، به جای گلدان، روی مزارم گندم بکارید. من دوست دارم بعد از مرگم هم سهمی در نان مردم داشته باشم."
پایان
"روستای کوچک ما همیشه به یاد دارد که چگونه پسر کشاورزش، بزرگترین درو را در مزرعه شهادت برداشت کرد."
انتهای پیام/