ماندن دیگر چرا؟ نمیدانم چرا سردرگمم؟ زندگی برایم مفهوم نیست. گاهی اوقات، برخی افکار مرا به خود مشغول میکنند. به این طرف و آن طرف میکشانند. نمیدانم چه کنم؟ حل مشکل من کدام است؟ احساس میکنم وقت کمی دارم و شاید حس میکنم چیزی از عمرم باقی نمانده است. به همین خاطر، وحشت زدهام و میگویم اگر بدون رسیدن به پاسخ این سؤالات از این دنیا بروم چه میشود؟ راستی، چه باید بکنم؟ اینگونه زندگی کردن مشکل است و خطرناک. کاش میتوانستم خود را برهانم.
نمیدانم کِی از این مخمصه و مهلکه خلاص میشوم و کی معنا و مفهوم پیدا میکنم و کی آزاد از همه قید و بندهای اسارت مادیت و طبیعت میگردم و کی به وادی مقدس عشق پا مینهم. عشق! آری عشق؛ عشق به او.