گردان خزیده بود به لاک خودش .هیچ جوری نمی شد باور کرد که این نیروها را بتوان به خط کرد
تدبیر فرمانده
نوید شاهد لرستان:گردان هنوز در بهت شب اول مانده بود. داغ دوری خیلی از بچه ها سنگینی می کرد بر شانه ی زخمی تتمه ی رزمنده ها،هر داغی یک رنجی داشت. مثل شهیدان که هر کدام رنگ و بویی داشتند.آنچه بیشتر از همه خاطره ها را می آزارد،داغ فرمانده بود.جای خالی فرمانده شهید«خیراله توکلی»با هیچ مسکنی از یاد نمی رفت. نه می شد آه و ناله زخمی ها را نادیده گرفت.نه رد خون را از صورت بچه ها سترد.خونی که عین خط باریکی از پیشانی خیلی ها به سمت محاسنشان سر ریز کرده و دلمه بسته بود.هوای پسِ سنگر از شامه ی بچه ها بالا نمی رفت،درست عین نان خشکی که زمختی اش خراش می انداخت به گلوی گردان.کسی رمق نفس کشیدن نداشت.گردان خزیده بود به لاک خودش .هیچ جوری نمی شد باور کرد که این نیروها را بتوان به خط کردو یک بار دیگر قامت استوار بچه ها را دید.صلابت از گردان رخت بر بسته بود و نمی شد دوباره نای و دل و دماغ بچه ها برگردد.هنوز حرف های فرمانده شهید در گوش بچه ها بود:«این یک عملیات ایذایی است که در اسفند ماه هزار و سیصد و شصت و دو همزمان به عملیات والفجر 6 اتفاق می افتدد.ماموریت تیپ 57 این است که دشمن منطقه چنگوله و بستان سرگرم کند.تا عملیاتاصلی با تمرکز بیشتر نیروهای خودی و عدم تمرکز آتش دشمن در جزیره مجنون اجرا شود.بچه ها هنوز هاج و واج بودند که چطور همسنگر هایشان را یکی پس از دیگری جا گذاشتند. آن هم در منطقه ای بکر ، در دستی که تا چشم کار میکرد نه بَته ای بود و نه حتی یک مانع مصنوعی ،آتش دشمن بود و معبری یک متری که تنها پناه بچه های 57 شده بود. مامنی که خیلی زود شناسایی شده بود و دل دشمن را از جزیره ی مجنون بریده بود و هرچه مین داشت دورو بر کانال کاشته بود. گردان با همین حال و روز تحویل فرمانده جدید ،یعنی سید مصطفی شده بود.سید با پیراهنی سفید که با لکه های خون یاران شهیدش گل انداخته بود و از دور به چشم می آمد،بین بچه ها نشست . زخمی ها التیام نیافته بودند و ضجه کنان ، زل زده بودند به چشم های سید و مبهوت جذابیت و سیمای نورانی اش بودند.
سید نام خدا را بر زبان جاری کرد . با ادای هر کلام از دهان سید ،سکوت مجلس سنگین تر می شد.عین آبی که بر آتش ریخته شود،حرف های سید ضجه ی زخمی ها را هم تسکین داده بود.
آرام آرام دردهای بچه ها داشت به فراموشی سپرده می شد،خون تازه در رگ هایشان می دمید.سید مصطفی با این که آرام حرف می زد،اما سختی های راه را تشریح می کرد. می گفت که شب سختی در پیش است.شبی هولناک و بی برگشت. می گفت سفر عشق است و دل شیر می خواهد،در ادامه هم می گفت که اجباری در کار نیست خداوند بنده هایش را باندازه ی توانشان مکلف کرده و از کسی به غیر وسعش چیزی نخواسته ،هر کدام از شما هم که عذر و بهانه ای دارید و نمی توانید گردان را همراهی کنید،می توانید در سنگر ها بمانید و یا برگردید و به عقب خط و در آنجا به کار دیگری مشغول شوید.
حرف های سید گردان را به خودش آورده بود. صدای یا علی بچه ها تا چند فرسخ آن طرف تر هم می رفت.انگار نه انگار که این همان بچه هایی هستند که تا چند دقیقه پیش ضجه می زدند و زخم هایشان را می شمردند.
همه چیز از نو شروع شد.درست عین عملیاتی دیگر،بارو بنه های رفتن بستع شد.هر گوشه را که نگاه می کردی منظره ای دیدنی به چشم می آمد.عده ای همدیگررا آغوش کرده بودندو بر شانه های هم گریه میکردند.خیلی از این سرها و شانه ها معلوم نبود که در کجای دشت از تن جدا بیفتند و با خاک یکی شوند.بعضی ها سرشان لای قرآن بود و آیات وحی را مرور می کردند.برخی عکس بچه هایشان را شاید برای آخرین بار تماشا می کردند و یک دل سیر اشک می ریختند.
هیکل ها یکی یکی به زحمت از زمین کنده می شد و استوار و با صلابلت روی پایشان می ایستادند . دل به راه می دادند و به چشم های سید که چراغ راهشان بود دل خوش بودند و به هوایی که می بردشان به افق شهادت و قدم زدن در مسیر یاران سفر کرده.همه چیز رنگ و بوی خدایی گرفته بود. عده ای با اطمینان خاصی و حالی خوش نشسته بودند و به نگارش وصیت نامه،صدای سید که می آمد هر کس هر جا که بود دست ازکار می کشید و منتظر می ماند تا سید لب به سخن باز کند.
سید مصطفی که نیروها را به خط کرده بود. خبر به گردان ثارالله و انبیاءرسید که حال روزشان شبیه هم بود. آنها هم به احترام سید و گردانش و به هوای غیرت و تعصبی که برای خاک وطن در دل و جانشان بود.به خط شدند و شب دوم عملیاتی جانانه تر و با تلفات کمتری اجرا کردند.
منبع:سیستم اطلاعاتی معاونت فرهنگی بنیاد شهید و امو ایثارگران ارستان لرستان