عملیات بیاد ماندنی بسیجیان لرستان در منطقه ماووت عراق
به گزارش نوید شاهد به نقل از سلام دلفان فرمانده قائم ،سرداراکبری(جانشین اسبق سپاه منطقه لرستان) بود. وسردار شاهرخی(فرمانده پیشین سپاه حضرت ابولفضل(ع) وبنده معاونین ایشان بودیم.
محوریکه ما باید وارد عمل میشدیم شامل ارتفاعات شا شو ، اسپیدار، تا یال گمو، وارتفاع استراتژیک گمو بود،
قرارگاه عملیاتی حمزه (شمال غرب کشور) برای این ماموریت سه گردان درنظر گرفته بود، ولی ما فقط دو گردان داشتیم، گردان امام حسین(ع) به فرماندهی حاج محمد رجب یوسفوند، وگردان نور به فرماندهی حاج محمدعباس نصیرپور(ایشان چند سال پیش درحادثه تصادف درجاده الشتر خرم اباد به همراه زنده یاد علی نجف خیرالهی ،فرمانده سپاه الشتر به دیار باقی شتافتند)
قرارشد برای تکمیل کار گردان جندالله شهرستان تکاب به ما مامور شود،(این گردان متشکل از کردهای شهرتکاب بود که درقالب پیشمرگه خدمت میکردند)
محور عملیات گردان نور ارتفاعات اسپیدار بود، گردان امام حسین (ع) ارتفاعات شا شو، وگردان تکاب یال گمو وخود ارتفاع گمو، چون فرصت نبود مسئولیت توجیه وانتقال گردان تکاب تا شروع عملیات با خود قرارگاه بود.
درسمت راست ما هم دیگر تیپ ولشگرها ی سپاه ماموریت داشتن، ازجمله لشگر ۵۷ ابوالفضل(ع)
قراربود نیروهای ما یکشب قبل از عملیات از رودخانه مرزی چومان عبور کنند، ودردامنه ارتفاعات در جنگلی که درانجا بود مخفی وفردا شب از انجا به سمت اهدف مور نظر پیش روی کنند،
دراخرین دیدارم با دو فرمانده گردان در انسوی رود خانه ،حرفا ونکات لازم رایاد اور شدیم، انچه من همیشه تاکید میکردم
این بود فرمانده گردانها تا حد ممکن از تبدیل شدن به یک جنگجو خوداری وبیشتر مدیریت کنند، انها هردو
این توصیه دوستانه منو با پوز خند وچند متلک دوستانه جواب دادند.
اولین نگرانی ما این بود تا این لحظه هنوز خبری از گردان تکاب نبود ،و قرارگاه مدام میگفت انها در راهند وخواهند رسید،.
تا فرداشب هنوز ان گردان وارد منطقه نشده بود،! ما در ان سوی رود خانه یک قرارگاه موقت زده بودیم تا
شب عملیات اقایان اکبری وشاهرخی از انجا گردانها راهدایت کنند، ولذا شب عملیات انها از دو محور جداگانه(بدلیل فعالیت ضدانقلاب وجلو گیری از حادثه احتمالی) به سمت مقر حرکت کردند،
معمولا درمناطق عملیاتی برای استفاده از اصل غافلگیری تا شروع عملیات هیچ ارتباط بی سیمی وجود نداشت چون احتمال شنود دشمن قطعی بود
ولذا دران لحظات همه درسکوت رادیویی بودیم.
نزدیکهای ساعت یازده شب بود ناگهان صدای بی سیم چی گردان امام حسین(ع) که تند تند منو صدا میزد فضای سکوت را شکست!
من ابتدا برای رعایت اصل مورد اشاره سکوت کردم وجواب ندادم ،اما درهمان لحظات که او مشغول صدا زدن بود صدای رگبار گلوله از بیسیم بگوش رسید،
من بنا چارگوشی را برداشتم ،واو به من گفت که عراقیها به ما حمله کردند ونیروها عقب نشینی کردند!
سراغ اقای یوسفوند راگرفتم گفت با تعدای از نیروها بالا ی ارتفاعات ماندن
باتوجه با شناختی که از منطقه داشتم برایم قابل تصور نبود عراقیها این کار را کرده باشند، حدس میزدم یا نیروهای خودی باهم درگیر شدن، یا ضد انقلاب با انها درگیر بوده! .
به هرحال تصمیم گرفتم هرطورشده این نیروها رابه خط برگردانم وانها رادراختیار اقای یوسفوند قراردهم ،کارسختی بود ولی هیچ چاره ای نداشتیم
ولذا به بسیم چی گردان گفتم یکی از فرماندهان راپیدا وبگوید تا بامن حرف بزند، او پس از لحظاتی یک فرمانده گروهان را پای دستگاه اورد من با او حرف زدم اما متوجه شدم که او خود مشکل دارد وقادربه انجام این کار نیست، از بی سیم چی خواستم کسی دیگررا پیدا کند ،او لحظاتی بعد یک معاون گروهان از بچه های پلدختر راپای دستگاه اورد ،من با او صحبت کردم وگفتم به بچه ها بگو اشتباهی پیش امده عراقیها با ما درگیر نبوند انها
درمنطقه حضور کمرنگی دارند سریعتر به خط برگردید وبه اقای یوسفوند ملحق شوید که به همراه بقیه دوستان منتظرشما هستند.
درنهایت با تلاش زیادی ، موفق شدیم دو ساعت بعد از این حادثه با اقای یوسفوند ارتباط برقرارکنم
ایشان هم معتقد بود ان درگیری یک حادثه اتفاقی وتوسط ضدانقلاب صورت گرفت، ازاو خواستم تا فرصت هست نیروها رامجدد سازماندهی ،واماده عملیات باشند.
درحالیکه به ساعت شروع عملیات نزدیک می شدیم
با دو مشکل مواجه بودیم ،اول گردان تکاب که هنوز وارد منطقه نشده بود ،دوم از حاج اکبری وحاج شاهرخی هیچ خبری نبود،!
ساعت دو نیمه شب با دریافت ابلاغ عملیات با هردو فرمانده گردان ها صحبت وشروع عملیات را اعلام نمودم. یقین داشتم برای اقایان اکبری. وشاهرخی حادثه ای پیش امده ولذا نمی توانستیم منتظر انها بمانیم!
،شدت درگیریها در محور مربوط به اقای یوسفوند بیشتر بود اما پیشروی در محور اقای نصیر پور سرعت بیشتری داشت.، هوا تقریبا روشن شده بود ،که اقای نصیرپور اعلام کرد به تمام اهدافش رسیده نیروهای ما درداخل سنگرهای عراقی مستقر شده اند وتعدای هم اسیر گرفته اند، او گفت تا اکنون تنها سه نفر مجروح داشته است واین ببسیارخوشحال کننده بود.
اما درمحورگردان امام حسین (ع) درگیری ها هنوز ادامه داشت ما به شدت نگران گردان تکاب بودیم وکسی را قراگاه فرستادم تا بگویید مسئولیت عواقب این کوتاهی با خودتان است، انها درجواب گفته بودند نگران نباشید تا عصری میرسند!
برای یک لحظه از بالای سنگردیدگاه منطقه عملیاتی اقای یوسفوند را بادوربین نگاه کردم متوجه شدم که شکاف بین نیروهای اقای یوسفوند و جای خالی گردان تکاب ممکن است مشکل ساز شود ونیروهای عراقی از سمت یال گمو وارد وکل منطقه رادور بزنند
لذا با حاج رجب مشورت کردم وگفتم اگربشه یک گروهان از نیروهایش را به سمت یال گمو بفرسته وان شکافو ببنده بیشتر خاطرمون جمع میشه او هم قبول کردوارایش نیروهایش را به سمت دامنه های گمو گسترش داد.
دراین لحظه مسئول مهندس (اقای اولیایی) درکنارسنگر ما بود من به شدت به او عصبانی شدم که او حالا باید مشغول احداث جاده باشد اینجا چکار میکند ،که گفت من قراربوده بادو دستگاه بو لدزر شروع کنم ولی حالا با سه دستگاه کارشروع کردم از طریق بیسیم متوجه شدیم دست تنهایی امدم کمکت کنم اقای خداداد عزیزی (ازجانبازان دلفان جانشین مهندسی بود) بالای سر انها ست حالا هرجا مشکل داری بگو تا بروم دنبال کار، یکی از کارهای مهم ما انتقال اذوقه ومهمات برای خط بود که از دو طریق باید انجام میگرفت یکی از طریق گردان قاطریزه که دراختیار واحد تعاون بود دوم از طریق هلیکوپتر(چرخ بال) به او گفتم به پت هوانیروز برود وکارانتقال امکانات را شروع کنند وتاکید کردم هرچه بیشتر به خط نزدیک شوند تا نیروهای درخط انرژی کمتری صرف کنند ودست رسی اسان به غذاومهمات داشته باشند.
درحال تماس با گردان امام حسین(ع) بودم که ناگهان بی سیم چی اعلام کرد دیگر خبری از اقا رجب نیست!
گفتم چرا؟
گفت او از ناحیه پا تیر خورده ولی خونریزی زیادی داشته و وضعیت مناسبی ندارد، ابتدا گفتم تا دو نفر از بسیجیان شهرستان دلفان، که غیر رسمی امورات جانشینی انجام میداند اقایان، خدا رحم قاسمی، ونریمان عبدی را پشت دستگاه بیاورد ،انها بامن صحبت کردند اول سفارش کردم درانتقال حاج رجب به پشت جبهه اقدام کنند ،دوم به انها گفتم شما رسما مسئول گردانیید وبا تقسیم کار بین خود در حفظ خط کوشا باشند، اخرین وضعیت استقرار انها خوب بود تا اخرین نقطه ممکن در دامنه گمو پیش رفته بودند.
با اقای خدایی(معاون فعلی قوه قضاییه) که مسئول تعاون ما بود تماس گرفتم واز او خواستم تا اکیبی را جهت انتقال اقای یوسفوند بفرستد.
یک لحظه شلوغی دراطراف خود حس کردم ،وقتی برگشتم چند نفر یک برانکارد را که حاج اکبری روی ان دارز کشیده بود داخل سنگر اوردند، او شب گذشته درکمین ضد انقلاب افتاده بود واز ناحبه پهلو
تیر خورده بود ،گزارشی از اوضای جنگ را خدمت ایشان عرض کردم او هم به شدت نگران گردان تکاب بود ،
مجددا با دوربین منطقه را رصد میکردم ناگهان متوجه شدم یکی از چرخ بال ها درحا ل سقوط است
وقتی خوب دقت کردم دیدم پروانه کوچک عقب ان جدا شده وچرخ بال ارام ارام درحال سقوط(چقدر سخت است انسان باچشمان خودشاهد یک حادثه باشد، ولی سخت تر انکه هیچ کاری برای جلوگیری از ان نمی توانی انجام دهی)
چرخ بال سقوط کرد ،با مسئول بهداری تماس گرفتم تا اکیبی جهت انتقال مصدومین احتمالی به محل بفرستد. ما نگران سرنشینان چرخ بال بودین.، بخصوص به دلیل برخورد بدی که با اقای اولیایی داشتم دچار عذاب وجدان شدم.
فرماندهان گردنها از پشتبانی راضیت کامل داشتن از هوا وزمین مداوم اذوقه ومهمات به انان می رسید.
اقای شاهرخی هم با گردان نور ارتباط بر قرارکرده بود او مشکل ارتباطی داشت ،
وضعیت اقای اکبری مناسب نبود او خودش قبول نکرده بود به بیمارستانهای پشت جبهه اعزام شود
ما ناچار شدیم اورا به بیمارستان بانه منتقل تابعداز درمانهای اولیه به خط بر گردد،
چند نفر به همراه او به بیمارستان بانه رفتن، کم کم بمبارانهای هوایی عراق شروع شد.
خوشبختانه اقای اولیا یی سالم خودش به ما رساند وپس از رفع خستگی مجدا به پت برگشت ،منتها هردو خلبان از ناحیه پا دچار شکستگی شده بودند
بعد از ظهر یک اکیب وارد سنگر ما شدند ، انها از گردان تکاب بودند مسئول پشتبانی گردان بود، اتفاقا برادر فرمانده گردان هم بود، یک کاغذ به من داد که رمز فرمانده گردان بود ،من با او تماس گرفتم اوگفت در دامنه ارتفاعات است واز طرف قرارگاه توجیه شده وبه سمت اهداف به پیش میرود،
بیشتر تمرکز ما روی گردان تکاب قرارگرفت
بمبارانها با شدت بیشتری از طرف عراق ادامه داشت
مرکز بهداری ما که اولین اورژانس درکنار رودخانه چومان بود خیلی در معرض خطر بود ، فرصت جابجایی هم نداشتیم، عصر همان روز مقر بهداری مورد بمباران شیمیایی قرارگرفت ،با سرعت خود را به انجا رساندم، همه چیز به هم ریخته بود گروهای ضد شیمیایی مشغول خنثی سازی بودند، برای مدت چند ساعت وقفه در امورات بهداری ایجاد شد ،اما پس از تلاشهای همگانی مجدد کار سرویس دهی شروع شد، بیشترین تلاش ما روی گردان تکاب واجرای ماموریت انها بود.
ارتباط ما وتلاش برای سرعت بخشیدن به روند حرکت گردان تکاب فایده نداشت وانها باهمان اهنگ کند در حرکت بودند، ساعت ده شب بود فرمانده گردان تکاب گفت من در کنارسخره ها هستم ولی هیچ راه عبوری وجود ندارد!اوگفت تمام دامنه این ارتفاعات سخره است وبرای عبور وصعود نیاز به نبردبان دارد ، قطعا دران شرایط تهیه نبردبان میسر نبود ،به او گفتم نهایت تلاش خود رابکند هرجا ارتفاع سخره هاکمتر است نیروهاقلاب ببند ند وبالا بروند
لحظاتی بعد گفت کمترین مکان را یافته وقصد دارد بالا برود من مانع شدم وگفتم بهترین راه این است که اول یک گروهان از نیروها را بفرستد بعد خودش اقدام کند او نپذیرفت ومیگفت من باید ابتدا خودم از وضعیت اطلاعات لازم را بدست بیاورم، درشرایط سخت جنگ معمولا فرماندهان خطی حرفشان برا تر بود و تلاشهای من برای متقاعد نمودن ایشان تاثیر گذار نبود او مصمم بود که باید اشنایی از وضعیت عراقیا را داشته باشد ، قرارشد به محض صعود اخرین وضعیت را گزارش دهد اما این کارخیلی طول کشید
وما کم کم نگران میشدیم، هرچه صدا میزدیم جوابی نمی شنیدیم، حدود یکساعت طول کشید ناگهان صدای بی سیم چی گردان تکاب امد، او هراسان گفت حاجی شهید شد!، گفتم چطور؟ گفت ما دو نفر بالای سخره ها رفتیم حاجی گفت قبل از اینکه نیروها بیایند بالا بریم جلو محل استقرار نیروهای دشمن را شناسایی کنیم تا راحت تر عملیات راشروع کنیم، گفت درحالیکه جلو میرفتیم عراقیها یک رگبار به ما گرفتن وحاجی از ناحیه سر موراثابت
قرارگرفت،گفت من او را تا لبه سخرهها هم اوردم ولی چون خودم پایین پریدم وبه نیروها گفتم حاجی شهید شد همه عقب نشینی کردندوحتی جنازه حاجی هم مانده!، تلاش ما برای برگرداندن ان نیروها هیچ فایده ای نداشت کسی راهم نمی شناختیم تا از او کمک بگیریم، وسخت تر از همه این حوادث گریه های ارام برادر فرمانده گردان بود که تمام این وقایع را می شنید، فضای سنگر غم الود شده بود ، وهمه برای مظلومیت این فرمانده گریه میکردند ،من بطرف ایشان (برادر فرمانده شهید)رفتم وگفتم این راهیست که همه ما درصف ونوبت هستیم امروز حاجی شما وفردا وپس فردا دیگران
منتها برو تا با کمک دوستان ما چند نفر را بفرستیم تا جنازه حاجی را عقب بکشند،
واینگونه بود فرمانده ای که ساعت ها با هم حرف زدیم ولی حتی یک لحظه اورا ندیدیم به شهادت رسید. و هنوز هم هروقت خاطرات جنگ را مرور میکنم به صداقت وحسن نیت این فرمانده گمنام غبطه میخورم ،
چند روز بعد ما موفق به تخلیه جنازه شهید شدیم.
کل شهدای ما درعملیات چهار نفز بود وتعدادمجروحین حدود ۴۶ نفر گزارش شد.
یادوخاطره همه شهدای عزیز وایثارگران هشت سال دفاع مقدس گرامی باد.
والسلام
راوی:از فرماندهان دوران دفاع مقدس
یاد شهدایی همچون سرداران شهید حسین رضایی از جمیع گردان شهدا و سردار شهید مدهنی و بقیه شهدا گرامی باد .. انشالله ادامه دهنده این راه هم رزمان عزیز باشیم