مي خواهم با لب تشنه شهید شوم
شهيد داوود صارمي در سال 1345 در روستاي توده زن از توابع بروجرد از پدر و مادری مومن بدنيا آمد و دوران كودكي او همچون ديگر كودكان در روستا همراه با طبيعت سپري گشت.
دوران ابتدايي را در روستاي خود به پايان رساند و اما جهت ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي مجبور بود به روستاي مجاور كه در سه كيلومتري فاصله داشت رفت و آمد كند و او يك دانش آموز متوسط بود اما ايمان نوع دوستي و صميميت وي از برجستگي هاي ايشان بود و پس از طي دوران راهنمايي مدت دو سال هم مقطع دبيرستان را پشت سر گذاشت اما با رسيدن به سن تكليف و آگاهي از مكتب جان بخش اسلام درس را رها كرد و در حوزه علميه امام صادق علیه السلام بروجرد بعنوان طلبه به سلك روحانيت پيوست و نزد اساتيدي چون آيت الله صاحب الزمانی از فضلاي اين شهر و ديگر علما به كسب معارف اسلامي پرداخت.
پيشرفت وي در علوم ديني چشمگير بود و مورد تشويق اساتيد قرار گرفت و مدتي هم در حوزه علميه آشتيان طي نمود وي اينك وظيفه خود را در حضور در جبهه هاي حق عليه باطل مي ديد و در سال 63 به كاروان راهيان كربلا پيوست و در تيپ 72 محرم فعاليت رزمي تبليغي خود را آغاز نمود و تا اينكه در تاريخ بیست و سوم خردادماه 1363در منطقه پاوه مورد اصابت آر پی جی قرار گرفت و به شهادت نائل گشت.
طلبه شهيد داوود صارمي قبل از اينكه به جبهه برويم چندين بار به او گفتم تو سعي كن درس خود را خوب بخواني و جبهه حالا وقت داري ولي ايشان مي گفتند:درس حوزه را هميشه هست ولي ممكن است جنگ تمام شود و من نتوانم به جبهه بروم،تا اينكه با هم به جبهه اعزام شديم ،وقتي به جبهه مي رفتيم هميشه يك تبسمي بر لب داشت و مدام ذكر مي گفت و كمتر حرف مي زد .
بعد از اينكه از اهواز به طرف آبادان مي رفتيم ،خوشحالی را در چهره او مي ديديم .
بعد به او گفتم چه خبر است اينقدر بشاش هستي و گفت:به اين دليل با رضايت پدر و مادرم به جبهه آمده ام.حالتي بسيار معنوي پيدا كرده ام وقتي كه به آبادان رسيديم بسيار خوشحال شده بو و میگفت بالاخره ما هم به كربلاي جبهه هاي جنگ خواهيم رسيد.
حدود دو هفته در آبادان بوديم و چون قرار بود كه عمليلات بشود مدام با بسيجيان در مورد حركات ورزشي و دو ميداني كار مي كردند.بيشتر اوقات قرآن صبحگاهي را برادر داوود صارمي مي خواندن از سوره هایی انتخاب مي كرد سجده داشتند و بعد از تمام شدن چند آيه كه مي خواندند سجده مي كردند و بعضي از بسيجيان به او مي گفتند كه چرا سوره اي سجده دارد و مي خواني چون ما بايد همه سجده كنيم كه در جواب به آنها مي گفتند من كه سجده كنم كفاف مي دهد و ديگر نيازي به سجده هاي همگي ندارد.
يك شب در جلوي سنگر و در خط مقدم كه داشتند نماز مغرب را مي خواندن يك گلوله در جلوي سنگر منفجر شد و كه يكي از تركشهاي آن بدست طلبه شهيد برخورد كرد كه خون از آن جاري شد و نماز خود را ادامه داد و در حالي كه خون از دست او مي رفت كه بعد از سلام نماز تمام شد دست او را بستيم و گفتيم به پشت جبهه برو براي پانسمان دستت،قبول نكرد و گفت حالا كه خودم دوست دارم برگرديم اصلاً بر نمي گردم.
يك هفته بعد در حالي كه عراقيها آب را رها كردن و قسمت طلايه كانال ديده باني و كمين ايران پر شده بود و غيره چون منطقه حساس بود و فرمانده خط كه مردي بسيار خوب بود گفتند بايد كانال را و كمين را دوباره باز ساری کنیم،همه بسيجيان آمادگي خود را اعلام كردند و شب و روز كار كرديم شب كار كردن راحت بود ولي روز خيلي مشكل بود تا سر انسان بالا مي رفت بوسيله تك تيراندازي عراقي يا شهيد مي شد و يا زخمي مي شد.
بچه ها دو گروه شدند تعدادي شب كار مي كردند و تعدادي روز كار مي كردند و آنهايي كه در روز كار كردند يا زخمي داشتند و يا شهيد مي شدند ولي طلبه شهيد هم روز كارمي كرد و هم شب كار مي كرد و چون قرار بود از آن منطقه عمليلات شود مي گفت شايد عمليات زودتر انجام شود و خيلي از بسيجيان به او مي گفتند شما هم استراحت كنيد و قبول نمي كرد و مي گفت من خسته نيستم و تا وقتي كه كانال به سنگر ديده باني برسد و شهيد داوود صارمي در حالت كار و فعاليت تبسم داشتند و حدود يك هفته مانده به شهادتش حالتي بسيار معنوي داشتند و مدام شبها نماز شب مي خواند و بعد از نماز ظهر و عصر راز و نياز مي كرد يك شب كه عراقيها متوجه شدند كه ايرانيها دارند بطرف جلو كانال مي زند و آتش سنگيني شب روي بچه ها ريختند و آن شب بسختي تمام شد و رفت ولي چون وظيفه بود انجام مي داديم فرمانده از خمپاره اندازه تيراندازي خواست كه آتش كنند و براي اينكه ما بتوانيم جلو برويم بعد از نيم ساعت درگيري سنگين كم كم عر اقيها از سنگرهاي خود بيرون آمدند و به طرف جلو آمدند و چون آتش سنگين چند نفر از بسيجيان شهيد شدند و از جمله آنها تير آرپي چي كه دواود وقتي ديد كه تير بار چي شهيد شده ،رفت و تيربار را آورد و در سنگر كمين بوديم سريع تيراندازي كرد كه يك آرپي چي عراق خيلي سريع بلند شد و گلوله آرپي چي را به طرف داوود نشانه گيري كرد و هرچه داد و فرياد زديم كه داوود بشنود و به طرف آرپي چي زن عراقي ها تيراندازي كند و نشنيد كه گلوله آرپي چي درست در ران و كمر او رفت و منفجر شد و پا و دست او خيلي در دست ناجور قسمتهاي از او به اين طرف و آن طرف پرتاب شد و بلافاصله افتاد وقتي بالاي سر او رسيديم فقط يا مهدي و يا حسين مي گفت و با وجود زخمهاي ناجور مدام ذكر مي گفت وقتي كه متوجه شديم كه چند تركش به طرف قلب و سينه او رفته و نااميد شديم و خواستم آب به او بدهيم قبول نمي كرد و مي گفت مي خواهم با لب تشنه شهید شوم.