گذری کوتاه به خاطرات جانباز 70 درصد «احسان کاظمی»
به گزارش نوید شاهد لرستان، اولین بار که اعزام به جبهه شدم در تاریخ 65/9/25 بود. بدلیل سن کم مرا اعزام نمی کردند، من هم دست از تلاش برنداشته و شناسنامه خود را تغییر داده و تاریخ تولدم را از تاریخ 50/1/22 به 47/1/22 تغییر دادم و از طریق بسیج ازنا که اعزام نشده بودم اقدام به ثبت نام در بسیج الیگودرز نمودم. اگر در بسیج ازنا هم ثبت نام می کردم باز نمی شد اعزام شوم چون همه آشنا بودند و می فهمیدند. خلاصه اینکه در تاریخ 65/9/29 اعزام شدم. خیلی خوشحال بودم از اینکه توانستم به جبهه اعزام شوم.
همه ما را به لشکر 57 حضرت ابوالفضل (ع) اعزام کردند. بعد از چند روز ما را به پادگان شفیع خانی واقع در 25 کیلومتری اندیمشک اعزام کردند. آنجا داخل چادر کنار دیگر رزمندگان بودم که مرا صدا زدند. بیرون چادر نگاهم به فردی که روبرویم ایستاده بود افتاد. پاهایم به زمین چسبید! دائیم گفت: وسایل خود را بردار بیا پیش خودمان. از برادران خداحافظی گرفتم ولی در دلم آشوب بود. با ماشین رفتیم.
خلاصه بگویم: روم نمی شد با پدرم رو در رو شوم، چون گفته بودم درس می خوانم. می دانستم چیزی نمیگه ولی دلهوره داشتم.
وقتی با پدرم روبرو شدم انگار قوت قلب گرفتم و خوشحال بودم. بعد از گذراندن عملیات حاج عمران متوجه شدم که پدرم شدیداً مجروح شده خیلی ناراحت شدم ولی کاری از دستم برنمی آمد. بعد از گذراندن چند عملیات نیروها را به شلمچه اعزام کردند و بعد از عملیات کربلای 5 نیروها را برای تجدید قوا به خرمشهر آوردند. پدافندی دوم بود که ما باز هم به خط رفتیم و بعد از یک هفته تصمیم گرفتیم که سنگر بسازیم برای استراحت شبهایمان. تا راحت تر از سنگرهای قبلی باشد بعد از ساخت سنگر آخرین گونی را به کمک همرزمان پر از خاک می کردیم و در همان لحظه اصابت ترکش خمپاره به طرف من باعث شد که به درجه جانبازی نائل آیم. ولی زیباترین خاطره این بود که بعد از مجروحیتم بعد از مراحلی مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز و از آنجا به تهران اعزام کردند و در بیمارستان شهید مصطفی خمینی چندین پزشک مرا دیدند و آخر به این نتیجه رسیدند که پای چپ مرا قطع نمایند. این کار با رضایت خودم انجام شد و از اهل خانه کسی از موضوع باخبر نشده بود.
بعد از اینکه به هوش آمدم دیگر پای چپ خود را ندیدم. خیلی دلم برایش تنگ شد. بعد از چند روز پدرم که خود نیز در لباس مقدس سپاه بود و از بچه های اعزامی به جبهه بود بعد از باخبر شدن از من در بیمارستان تلفن با من صحبت کرد و از من پرسید احسان جان چه شده؟ این خاطره برایم خیلی زیبا بود. بالاخص این قسمت که در جواب پدر به او گفتم هیچی نیست فقط یک ترکش کوچک خوردم. خلاصه پدرم یک روز در میان تماس تلفنی را با من داشت. زیرا خود ایشان نیز در کردستان فرمانده گردان کمیل بودند نمی توانست دنبال من باشد. خلاصه چندین بار تماس تلفنی داشت، من هم به او چیزی نگفتم. از بدشانسی من یکی از برادران که خودش نیز در بیمارستان بستری بود و مثل ما مجروح جنگی بود و فامیلی او نیز کاظمی بود که وقتی او را می دیدم آرام می شدم و دردی را احساس نمی کردم. هر وقت پدرم تلفن می زد ایشان کنارم بودند به من گفت چرا به پدرت نمی گویی تا او نیز از نگرانی بیرون آید؟ بعد گفت اگر این بار پدرت تلفن بزند من به او می گویم. بعد از دو روز پدر تماس تلفنی داشت که باز این برادر کنارم بود. باز پدر از من پرسید از چه ناحیه ای مجروح شده ای که برادرمان گفت گوشی را به من بده گفتم خودم می گویم: خودم را آماده کردم و گفتم بابا پای چپم قطع شده و پای راستم هم شکسته بعد از چند لحظه سکوت پدرم با صدای سنگینی گفت: تبریک عرض می کنم دیگر نتوانستم صحبت کنم و خداحافظی گرفتم. بعد از دو روز دیدم پدرم، مادرم و بقیه فامیل و آشنایان به دیدن من آمدند. ولی همه داشتند برمی گشتند آنها را صدا زدم و همه با تعجب نگاه می کردند خیلی ضعیف شده بودم. خلاصه بعد از 18 عمل جراحی پای راستم را هم قطع کردند و در حال حاضر نام جانباز 70 %را بر ما گذاشتند. خدا کند که لیاقت این نام را داشته باشم ولی هیچ وقت لحظه ای را که پدرم به من تبریک گفت را فراموش نمی کنم.
انتهای پیام/