خاطرات داود پیرنداخ از شب های مجاهدت
يکشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۴۶
نوید شاهد- داود پیرنداخ از بسیجیان ایثارگر که در برنامه های جهادی علیه بیماری کرونا فعالیت دارد. وی از خاطرات خود در دوران شیوع ویروس کرونا با عنوان شب های مجاهدت یاد می کند. این ایثارگر در بخشی از خاطرات میگوید: «راه می‌افتم. به خودم که می‌آیم می‌بینم رسیده‌ام تپه شهدا. کنار شهدای گمنام. با خودم می‌گویم اگر این شهدا بودند، حتما الان مثل این نوجوان مشغول جهاد بودند.»

به گزارش نوید شاهد لرستان، داود پیرنداخ از بسیجیان فعال شهرستان خرم آباد است که از ابتدای شیوع ویروس کرونا تاکنون در عرصه های مختلفی برای مبارزه با این ویروس فعالیت داشته است.

شب های مجاهدت/ خاطرات داود پیرنداخ

در ادامه بخشی از خاطرات این ایثارگر را با عنوان «شب های مجاهدت» می خوانید:

سوار موتور شده‌ام. می‌خواهم بروم توی شهر دوری بزنم. ساعت تازه از نیمه شب گذشته. شهر آرامِ آرام رو به خاموشی می‌رود. دیگر از شلوغی و هیاهوی ماشین‌ها خبری نیست. به پاتوق یکی از گروه‌های جهادی می‌رسم. برخلاف ظاهر شهر که آرام و ساکت شده، اینجا پر از جنب و جوش و رفت و آمد است. مسئول گروه دارد سرتیم‌ها را توجیه می‌کند. آدم یاد شب‌های عملیات می‌افتد!
آخرین هماهنگی‌ فرمانده با نیروها انجام می‌گیرد.
محورهای عملیاتی مشخص و تقسیم‌بندی‌ها هم انجام می‌شود. سرتیم‌ها می‌روند کنار گروه‌های خودشان.
تیم‌ها غالبا پنج تا هشت نفره هستند. ترکیب گروه‌ها جالب و دیدنی است. مثل دوران جنگ...
دانشجو، طلبه، دانش‌آموز، مغازه‌دار، جوان، نوجوان و...
سرتیم‌ها شروع می‌کنند به صحبت با نیروها. بچه‌ها هم دارند وسایلشان را چک می‌کنند.
لباس، ماسک‌، دستکش، دستگاه‌های سمپاش و...
یکی از گروه‌هایی که می‌بینم یک جمع پنج نفره هستند. دو نفر لباس کامل محافظتی و سه نفر بادگیر پوشیده‌اند. دارند مخزن‌هایی که همراهشان است را پر می‌کنند.
گروه‌ها می‌روند و پخش می‌شوند. وقتی راه می‌افتند انگار رمز عملیات از قرارگاه اعلام شده!
همین‌جور توی خیابان‌های شهر می‌چرخیدم. دیگر نزدیک سحر است که رسیده‌ام به یکی از کوچه‌ها.
جلوی در یک خانه، روی پله‌ها نشسته است. نهایتا شانزده ساله به نظر می‌رسد. لباس محافظتی هم به تن دارد. لباس به تنش زار می‌زند.
جلو می‌روم و می‌گویم: «خدا قوت، خسته نباشی.»
- «سلامت باشی»
می‌پرسم: «خوابت نمیاد؟ سخت نیست؟»

«حاجی چه سختی‌ای؟ حالا وقت هست تا بخوابم!»
به سختی سمپاش را روی دوشش جابجا می‌کند و راه می‌افتد.
بی‌اختیار دلم می‌خواهد دستش را بگیرم و محکم فشار بدهم.
می‌گویم: «مارو دعا کن»
می‌خندد و جواب می‌دهد: «إی حاجی، ما کی باشیم!؟»
آرام آرام از من جدا می‌شود و می‌رود.
راه می‌افتم. به خودم که می‌آیم می‌بینم رسیده‌ام تپه شهدا. کنار شهدای گمنام.
با خودم می‌گویم اگر این شهدا بودند، حتما الان مثل این نوجوان مشغول جهاد بودند.

این حکایت این شب‌های شهر ماست.
شب‌های مجاهدت...

راوی: داود پیرنداخ

 

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده