همسرم بخاطر تولد فرزندش از شهادت جا ماند
به گزارش نوید شاهد لرستان، همسر شهید علی پرورش، جانشین فرماندهی اطلاعات صابرین سپاه قدس از خاطرات زندگی مشترکش با شهید اینگونه روایت می کند:
علی در سال های ۶۴ و ۶۵ در عملیات های کربلای ۵ و نصر۴ شرکت کرده بود. در عملیات کربلای ۵ به شدت مجروح شده و بدنش پر از ترکش می شود و یک ترکش در کنار نخاعش میخورد. پزشکان به علی گفتند: اگر می خواهی خوب شوی باید جراحی کنی، مجروحیتش به حدی بود که وقتی رانندگی میکرد نمی توانست سرش را برگرداند و از گردنبند طبی استفاده می کرد و هر وقت که دکتر می گفت: جراحی کن، می گفت: این ترکش یادگار جنگ است، نمیخواهم آن را در بیاورم.
وی افزود: من و علی با یکدیگر همسایه بودیم، از همان کودکی با هم بزرگ شدیم و همچنین پدرهایمان با هم فامیل بودند و از طرف دیگر یک طایفه بودیم. من کلاس سوم دبیرستان بودم. اسفند ماه سال ۷۱ که خانواده علی به خواستگاری من آمدند. پدر و مادر علی به منزل ما آمدند و پدرش به پدرم و پدرم به مادرم و مادرم به من بحث خوستگاری را مطرح کردند. با یک خرید ساده و حلقه نامزدی من و علی با یکدیگر سر سفره عقد ساده نشستیم. در دوران عقدمان بیشتر اوقات ماموریت بودند.
خانم پرورش گفت: تعطیلات عید سال۷۳ مراسم عروسیمان را برگزار کردیم. فامیل هایمان را دعوت کردیم به سفر قم رفتیم و وقتی برگشتیم مهمانی گرفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
مهر ماه سال ۷۴ خداوند فاطمه و سال ۷۷ محمد و سال ۸۸ علیرضا را به ما هدیه داد. علی سال ۸۴ به خاطر شغلش بیشتر اوقات تهران بود و یک مدت به خرم آباد می آمد، از این رفت و آمدها و دوری ها خسته شده بودیم. ماهم به تهران مهاجرت کردیم.
همسر شهید پرورش در خصوص مجروحیت ایشان می گوید: علی سال ۸۶ به یک رزمایش رفت، پرش با موتور حالت تمرینی داشت. موتور برگشته بود بر رویش و علی کامل زیر موتور گیر افتاده بود و جراحت برداشت. یک مرتبه هم در درگیری با پژاک تیراندازی شده بود و به پاشنه پوتینش تیر خورده بود؛ خمپاره هم نزدیکش به زمین خورده بود و شنوایی یکی از گوشهایش را از دست داد. مدام می گفت: من مانده ام که تیر به من بخورد ولی شهید نشوم. علی چون جبهه رفته بود از دوستان شهیدش همیشه برای من تعریف میکرد.
وی در ادامه گفت: در زمان جنگ تحمیلی علی دو دوست داشت که برادر بودند یکی مجرد و یکی هم یک بچه یک ساله داشته که در عرض ۱۰ روز هر دو به شهادت رسیدند. تا سال ۸۸ پیش نیامده بود که بر سر مزار این دو برادر شهید برود. یک روز نزدیک غروب بود علیرضا تازه به دنیا آمده بود. پرسان پرسان رفتیم سر مزار این دو شهید فاتحه خواندیم و موقع برگشت علی رفت از مردم روستا پرسید که خانواده این دو برادر کجا هستند. گفتند : خیلی وقت پیش ساکن تهران شده اند. علی می گفت: کاش خانواده شهید این جا بودند و من پسر شهید را می دیدم و اگر کاری دارد برایش انجام می دادم.
همسر شهید افزود: علی همیشه به من میگفت: خدا را شکر محمد بزرگ شده و خیال من راحت است، منظورش این بود که محمد کمک حال من خواهد بود. علی وقتی به خانه می آمد در تمامی کارها به من کمک می کرد. از آن مدل مردهایی نبود که بنشیند و دستور بدهد، وقت هایی که مهمان داشتیم به من خیلی کمک میکرد.
وی گفت: علی از نیروهای سردار شوشتری بود که در ۲۶ مهر ماه سال ۸۸ به شهادت رسید، من آن زمان علیرضا را باردار بودم، حساب کردم آن زمان که علیرضا به دنیا می آید علی در ماموریت است، من به او گفتم به جای این که ۱۵ روز به مرخصی بیایی ۱۵ روز را بمان و بعد یک ماه به مرخصی بیا. پنج شنبه آمد و ما صبح شنبه به بیمارستان بقیه الله رفتیم. مقابل داروخانه به علی زنگ زدند و خبر شهادت سردار شوشتری را به او دادند. روی زمین نشست و آنقدر گریه کرد که کل بیمارستان مطلع شدند که فرمانده و همرزمان علی به شهادت رسیده اند و او جا مانده است و خواست خداوند بود که علیرضا یک سال و هشت ماه در کنار پدرش باشد.
خانم پرورش در خصوص خاطرات دیدار آخر همسرش گفت: روز آخر بچه ها را بوسید، علیرضا را خیلی دوست داشت. خداحافظی کرد، رفت و برگشت و به من گفت: خانم مواظب علیرضا باش.
شب آخر قبل از شهادتش، با من تماس گرفت، گفتم: جایتان خوب است، حالتان خوب است؟ گفت: حالم خوب است و در آسایشگاه هستیم و داریم تلویزیون می بینیم، من هم باور کردم. چون سریال و شبکه ای که پخش می شد را درست گفت.
علی ۳ مرداد برای نماز صبح بیدار می شود که نماز بخواند. حس ششم بسیار قوی داشت، حس میکند که اطرافشان دشمن آمده است به دوستش میگوید: حس میکنم دشمن به ما نزدیک می شود، دوستش می گوید: بخواب این موقع صبح خبری نیست. تفنگش را برداشته و بیرون می رود. ده دقیقه بعد صدای تیراندازی می آید و چندین نفر از افراد دشمن را به هلاکت رسانده و چند دقیقه بعد خبر دادند که علی پرورش هم به شهادت رسید.
مصاحبه: مشرق
انتهای پیام/