شکنجه شدن اسرا، آنها را مقاومتر می کرد
به گزارش نوید شاهد لرستان، به بهانه 26 مرداد، سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، خاطرات یکی از آزادگان لرستانی به نام تاج الدین عزیزی که خاطرات خود را از دوران اسارت برایمان ارسال کرده منتشر شد که در ادامه این خاطرات را می خوانید:
"من برای اولین بار در سال 1362 به جبهه اعزام شدم. 16 ساله بودم. دوره آموزشی ام در خرم آباد بود و بعد به اهواز منتقلم کردند. ما را به دبیرستان پروین اعتصامی در چهار راه آبادان بردند. بعد از چند روز به بستان اعزام شدیم. سه ماه در تیپ 57 حضرت ابوالفضل بودم و بعدش به تیپ 72 رفتم.
در سال 1364 یک سری آموزش های خاص به ما دادند که به آن آموزش های آبی – خاکی می گفتند. بعد از این دوره ما را در 15 مرداد به مشهد مقدس فرستادند. بعد از برگشتن از مرخصی در تاریخ 24 مرداد به منطقه چنگوله اعزام شدیم. روز جمعه 25 مرداد که مصادف بود با برگزاری انتخابات ریاست جمهوری، عملیات ما به اسم عاشورای 2 آغاز شد. ما ساعت دو نیمه شب به دشمن حمله کردیم. حتی کمین های دشمن را از بین بردیم و صبح هنگام برگشت متوجه شدیم که دشمن ما را دور زده و ما در محاصره اش هستیم.
نبرد سختی بین ما درگرفت. سرانجام با بدن هایی خسته و مجروح به دست دشمن سراپا مسلح اسیر شدیم و ما را به خط دوم خود بردند و در سازمان امنیت عراق مورد بازجویی قرار گرفتیم. چند نفر از بچه های آبادان از جمله آقای شاهین و آقای یازع و فواد فرد هم با ما اسیر شده بودند. آن ها مراقب بودند بچه های کم سن و سال را برای بازجویی نبرند. خودشان می رفتند و آنها هم خیلی کتکشان می زدند. معلوم بود که جواب درستی به بازجوها نمی دهند.
تا دو روز این برنامه ادامه داشت و بعد ما را به اردوگاه بردند. در آن جا زندگی سخت اسیری آغاز شد. هر صد نفر در یک آسایشگاه بودیم. جا برای خوابیدن نداشتیم و سهم هرکسی دو موزاییک می شد. امکانات کم و شرایط سخت. دو سال در رمادیه 9 بودم و بعدش به کمپ 7 منتقل شدم. فقط روزی دو ساعت حق داشتیم از آن آسایشگاه های کثیف و آلوده بیرون بیاییم. وقتی می رفتیم حمام، خبری از آب گرم نبود و باید با آب سرد استحمام می کردیم. حتی ما را با تن خیس زیر ضربات باطوم و شلاق خود می گرفتند که چرا بیشتر از پنج دقیقه طول کشید. این شرایط طاقت فرسا و بدتر از این تا پایان جنگ ادامه داشت.
در مراسم عاشورای سال 67 نیروهای بعثی بلایی به سرمان آوردند که تداعی کننده جنایات لشکر یزید بود. آن شب در حالی که ما مشغول عزاداری بودیم، حدود 200 سرباز عراقی در حالی که در دستشان کابل بود به داخل آسایشگاه هجوم آوردند. من و یک تعداد از بچه ها را از میان براداران اسیر که برای امام حسین(ع) عزاداری می کردیم، بیرون کشیدند و شروع به زدن ما کردند. حدود 72 نفر بودیم. خون از سر و رویمان جاری شده بود. ما را برهنه کردند و می زدند. بعد ما را در یک سلول کوچک انداختند. به خیالشان رهبران آسایشگاه را تنبیه کرده اند تا درس عبرتی باشد برای بقیه. اما این وحشیگری ها از عزم و اراده و مقاومت بچه های اسیر کم نمی کرد. بعد از 45 روز، در حالی که بعثی ها از دست ما به ستوه آمده بودند، به کمپ 6 انتقالمان دادند. آنجا اسرای جدیدی بودند که در اواخر جنگ اسیر شده بودند. در همین اردوگاه هم با منافقین درگیر شدیم و گوشمالی حسابی به آن ها دادیم. در چهره افسران بعثی آثار استیصال نمایان بود. هیچ شکنجه ای روی ما اثر نداشت و تازه ما مقاوم تر می شدیم. از کمپ 6 ما را به تکریت 17 فرستادند و تا زمان بازگشت به وطن در همین ادوگاه حضور داشتیم. سرانجام در سال 69 بعد از 5 سال و 40 روز، قدم بر خاک وطن گذاشتیم".