تکلیفمان است که به خانواده شهدا اظهار ارادت کنیم
به گزارش نوید شاهد لرستان، رهبر معظم انقلاب در سلسله دیدارهای خود با خانواده شهدای اقلیت، در تاریخ پانزدهم دی ماه ۱۳۷۱ با خانواده شهید والامقام «ویگن گاراپیدی» دیدار کردند. بخشی از این دیدار که از زبان برادر شهید است، در ادامه میآید:
«شب کریسمس است و همه خانه مادر جمعیم. دایی هم آمده، یعنی قرار است کل فامیل، شام شب کریسمس را خانه ما بخورند. اما در شلوغی کارهای مهمانی، عصر زنگ زده اند که امشب خانه باشید، یکی از مسئولین میخواهد بیاید منزلتان. هر چه ما گفتیم که مهمان داریم، باشد یک شب دیگر، گفتند چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
اول شب است که چند نفر میآیند و بعد از چند سئوال و جواب، میگویند چند دقیقه دیگر رهبر انقلاب میرسند اینجا.
میگوید: بله؟ گفتند که میآید؟
- رهبر انقلاب، آقای خامنه ای.
- اینجا؟ خانه ما؟
- بله.
- خب چرا زودتر نگفتید؟ ما تدارک میدیدیم، چند نفر دیگر را خبر میکردیم.
- ایشان خودشان اصرار دارند که خبر ندهیم تا شما به زحمت نیفتید. حالا وقت این حرفها نیست؛ الان که برسند.
- با دایی میرویم دم در برای استقبال. حاج آقا همراه یکی دو نفر دیگر وارد میشوند. قبل از اینکه بتوانیم باور کنیم، ایشان میرسند و با ما سلام علیک میکنند. خوب شد دایی هست تا بتوانند هول شدن ما را جبران کند. آخر دایی فرهنگی است و اهل مطالعه و خوش صحبت.
حاج آقا خامنهای در اتاق پذیرایی و بالای میز ناهارخوری مینشینند. من و مادرم و خواهر و برادر و دایی و دامادمان هم دور میز مینشینیم.
حاج آقا اول حال مادرم را میپرسند. ما در روستا با همه فارسی حرف میزدیم، برای همین نه فقط لهجه ارمنی نداریم، بلکه مامان لهجه همان منطقه را دارد. جواب میدهد که سلامت باشد، قاب عکس ویگن روی میز، مقابل حاج آقاست. قاب را با دقت نگاه میکنند.
- خب، این شهید شماست؟
میگویم بله.
- پدرشان کدام است؟
- پدرمان مرحوم شدند.
- مادرشان همین خانمند؟
- بله.
- خب، ایشان کجا شهید شدند و کی؟
- مامان گوش هایش سنگین است و چیزی نمیشنود. همین طور برای حاج آقا دعا میکند که خداوند به شما عزت بدهد و من توضیح میدهم که ویگن کی سرباز شد و کجاها بود و چطور در دهلران شهید شد.
- خداوند ان شاءالله که به شما اجر بدهد. ان شاءالله عیدتان هم مبارک باشد.
مادرم میگوید: سلامت باشید. شما هم خوشحال و شیرین کام باشید. خیلی ممنون هستیم. لطف کردید. پا گذاشتید بر چشم ما.
- خداوند ان شاءالله که به همه مان توفیق بدهد تا بتوانیم وظایفمان را انجام بدهیم.
در بین صحبتهای حاج آقا، یکی از همراهان ایشان که مشغول عکاسی است، در گوشی از من میپرسد: «واقعاً مادر شما ارمنی است؟ آخر ما الان چند سال است خانههای ارامنه میرویم، خیلیها فارسی بلد نیستند، اما مادر شما لهجه روستایی دارد؟». همان طور در گوشی می گویم: «داستان دارد. حالا این بد است؟»
سرش را تکان میدهد که نه، و میگوید: خیلی عالی است.
واقعاً سادگی مامان و تواضع و بدون تکلف بودن عجیب حاج آقا، مجلس را صمیمی و راحت کرده. موقعی که فهمیدم چه مقامی قرار است بیاید خانه مان، خیلی ترسیدم؛ حتی فشارم افتاد. اما وقتی که آمدند، رفتارشان طوری بود که اصلاً احساس نمیکردیم یک مقام بالا، یعنی بالاترین مقام کشور و یکی از مهمترین مقامات مذهبی و سیاسی جهان، مهمان خانه مان است. حالا حتی کمی دلهره هم ندارم، دلهرهای که معمولاً با کشیش و اسقف مرا میگیرد.
- این جوان شما که در بحبوحه جوانی، از خانه خودش و از میهن خودش دفاع کرده و در این راه کشته شده، مایه افتخار شما و منسوبین، بلکه همه اهل میهنش است. این طور جوانها مایه افتخار کشورند و واقعاً باید به اینها افتخار کرد.
حرفهایی که میزنند به وضوح بر ما اثر میگذارد؛ احساس میکنم چهره ویگن در ذهنم عوض شده. حاج آقا از نسبت ما برادرها و دایی با شهید سئوال میکنند. وقتی دایی را معرفی میکنیم، او هم رویش میشود با حاج آقا صحبت کند.
- واقعاً نمیدانم با چه زبانی تشکر کنم از تشریف فرمایی شما. واقعاً ما را خوشحال کردید امشب آقای خامنه ای.
- ما تکلیفمان است. ما تکلیفمان است که به این خانوادههای عزیزی که فرزندانشان را در راه کشور دادند، یک اظهار اراداتی بکنیم. من همیشه استفاده میکنم از این فرصت سال نو مسیحی، برای اینکه به هم میهنان مسیحی مان سر بزنیم و به خانوادههای شهدایشان تبریک و تسلیت بگوییم؛ هم تبریک شهادت را و هم تسلیت فقدان فرزند را.
مامان با همان زبان خودش تشکر میکند. زبان من که بسته شده!
صحبت به کریمس میکِشد. دایی میگوید که بله، امشب عید ماست و اتفاقاً مهمان داریم و من میخواستم بروم بیرون برای تهیه پذیرایی و وسایل شام و اینها که آقایان گفتند بمانید. ما هم به احترام ماندیم، منتها نمیدانستیم، یعنی نگفته بودند که شما تشریف میآورید و این سعادتی شد برای ما که در محضر شما باشیم.
- خیلی خب، حالا ما رسممان این است که وقتی در منازل دوستان شرکت میکنیم، چند دقیقه ای، فقط برای عرض ارادت آنجا مینشینیم. طولانی که وقت نمیکنیم و چند جای دیگر هم باید برویم.
از حرف دایی ناراحت میشوم، البته خب او هم منظوری نداشت، اما واقعش این است که ما دوست داریم این جلسه ساعتها طول بکشد و تمام نشود و دیگر اصلاً مهمانی شب عید برایمان مهم نیست. همراه با مامان سعی میکنیم با تشکر و ابراز خوشحالی همین مطالب را برسانیم.
- ان شاءالله که عیدتان هم مبارک و خوش بگذرد بهتان. ان شاءالله خوش باشید، ان شاءالله خداوند دل خوش به شما بدهد؛ اصل کار دل خوش است.
مادرم جواب میدهد که ان شاءالله همه در زندگی خوش باشند و همه کامشان شیرین باشد. خیلی ممنونیم، لطف کردید حاج آقا. بعد آهی میکشد و با لهجه خودش ادامه میدهد: خب، مادر که دیگر خوشش نمیشود!
- خب بله، ان شاءالله خدای متعال تفضل کند به شما، اجر بهتان بدهد؛ بالاخره هر یک از این مصیبتهای دنیا، در مقابلش یک اجری خدا میدهد.
- ممنون. خدا ان شاءالله شما را پایدار کند. خب دیگر، قسمت بوده. خدا عمر شما را زیاد کند.
- بله. ان شاءالله که خدا جوان هایتان را حفظ کند. بله، در این کشور، خانوادههایی که فرزندانشان را دادند، خیلی هستند؛ یک پسر، دو پسر، سه پسر، بعضیها چهار پسر.
- همین همساده ما حاج آقا! دو تا پسرش را داده. همین جا هستند سید حسینی، محسن حسینی و قاسم حسینی.
مامان خیلی با مادر شهیدان حسینی دوست است و با او رفت و آمد دارد و شکر خدا رفت و آمد با این مادر شهدا، خیلی روحیه مادرمان را بهتر کرده.
مامان مثل همیشه چای را با دارچین دم کرده. برادرم چای میآورد و به همه چای تعارف میکند، بعد هم شیرینی میآورد. حاج آقا بدون تعارف میگویند که شیرینی نمیخورند و قند بر میدارند.
از شغل ماها سئوال میکنند. دایی میگفت که فرهنگی است و ما سه نفر هم که با هم یک کارگاه کوچک تراشکاری و قالب سازی داریم؛ یعنی من و برادرم و دامادمان.
در میان صحبت ها، آقای خامنهای وقتی مقداری از چای را میل میکنند، میپرسند که شما چای را با دارچین درست میکنید؟
فکر میکنم که خیلی بد شد، حتماً خوششان نمیآید. میگویم دوست ندارید؟ میگویند که شاید برایشان خوب نباشد و گرنه بدشان نمیآید. با خودم قرار میگذارم که اگر بار دیگر به خانه ما آمدند، حواسم باشد که چای را ساده درست کنیم و بعد به فکر خودم میخندم...
حاج آقا وقتی از ما پرسیدند درخواست یا مشکل خاصی دارید که ما بتوانیم کمک بکینم؛ به ایشان عرض کردیم مشکلی نداریم و فقط طول عمر شما را از خدا میخواهیم. حالا قبل از خداحافظی، ایشان یک بار دیگر از مشکلات ما سئوال میکنند. من با شرمندگی و خجالت، مشکل آژانس را به ایشان عرض میکنم. من و برادرم، آژانس اتومبیلی داریم که به خاطر مشکلاتی، در آستانه تعطیلی است! حاج آقا به یکی از همراهانشان میسپارند که مشکل را بررسی و مرتفع کنند. بعد هم هدیهای به مادرم میدهند، به عنوان یادگاری از این شب عید متفاوت و خداحافظی میکنند.
ما میمانیم و خاطرهای شیرین که بعد از یک ساعت، قبولش برای خودمان هم سخت است، چه برسد به مهمانها که اگر همین یادگاریِ حاج آقا نبود، باورشان نمیشد که یکی دو ساعت قبل، رهبر کشور در این خانه بوده اند».
منبع: موسسه جهادی صهبا، مسیح در شب قدر، روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای ارمنی و آشوری
انتهای پیام/