خاطره ای از همرزم شهید «محمد حسن ولی پوری»؛
سه‌شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۰۴
همرزم شهید «محمدحسن ولی پوری» در بیان خاطرات وی می گوید: من به ايشان گفتم رزمنده نكند از بعثی مي ترسي در جوابم گفت:اگر خدا توفيق داد و عمليات اغاز شد در جنگ و رو به روی بعثیها معلوم مي شود كه مادر چه كسي پسر اورده است كه واقعاً همينطور هم بود چون در جبهه مثل شير مي چنگيد و در داخل شهر و محل هم يك مبارز تمام عيار بود.

به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید محمدحسن ولی پور در سال 1342 در خانواده ای مذهبی و فقیر در روستای قلعه نصیر از توابع شهرستان پلدختر چشم به جهان گشود. با سختی و مشقت دوران طفولیت را پشت سر گذاشت. از همان اوان کودکی در بین بچه های هم سن و سال خود فردی شجاع و دلیر بود.

در سال 1360 بنا به وظیفه شرعی سرلشگر 88 زرهی زاهدان خدمت سربازی خود را با سربلندی به پایان رسانید.پس از خدمت مقدس سربازی در بسیج سپاه به صفِ صف شکنان شب شکن پیوست و در بیشتر عملیاتها شرکت نمود و در یکی از عملیتها در منطقه حاج عمران به شدت مجروح گردید که چندین بار عمل جراحی و روزها بیهوشی را پشت سر نهاد که مجروحیت او به حدی بود که قادر به خوردن غذا نبود. پس از چند ماه از مجروحیت شهید ولی پور،وی آرام و قرار نگرفت و راهی منطقه ماووت عراق شد و نهایتاً در تاریخ یازدهم فروردین 1366 در ماووت به صف شهیدان پیوست.

در جنگ شجاعت افراد مشخص می شود

بنده اولين كسي  بودم كه در  بيمارستان بالاي  سر او رفتم و حالش را جويا شدم بد بود و دوباره مورد عمل جراحي  قرار  گرفته  بود  به طوري كه  وقتي  به شكم  وي  نگاه مي كرد بدن  انسان مي لرزيد  تا چشمش به من افتاد  خنديد  و گفت اقوام  و دوستان  چطورند  و بعد ازآن  به من گفت فلاني  گرد و غبار جبهه بر  روي پيشاني ام نشسته  به من كمك كن تا  صورت خود را بشورم. پاهايش را شستم و صورتش را  هم شستم .بعد پرستار را خواست تا پانسمانش را عوض كند . مجروح زياد بود و راهرو پر از  بيمار و مجروح .

پرستار دير آمد و شهيد به او گفت: چرا دير آمدي مي ميرم يا اصلاً نمي ميرم كه اين قدر دير آمدي.

پانسمان را كه عوض كرد حالش بهتر شد.

مدت شش ماه شهيد در بيمارستان بستري بود به قدري كه تمام موهاي سر او ريخته شده بود وقتي كه به خانه آمد براي ديدار او رفتيم. تمام آن روزها درس بود و تمام آن روزها اتفاق افتاد. هنوز به طور كامل خود را آماده نكرده بوديم. يك دفعه در مقر گردان حاضر شد با هم ملاقات كرديم.

براي عمليات بيت المقدس شب كه قصد داشتيم به منطقه برويم بنده و شهيد ولي پور وضو گرفتيم و مشغول اقامه نماز شديم. حالت عجيبي داشت به ياد بچه هايش افتاده بود و دم از آن ها مي زد. من به ايشان گفتم رزمنده نكند از عراق مي ترسي در جوابم گفت: اگر خدا توفيق داد و عمليات اغاز شد در جنگ و رو به روی عراقي ها معلوم مي شود كه مادر چه كسي پسر اورده  است كه واقعاً همينطور هم بود چون در جبهه مثل شير مي چنگيد و در داخل شهر و محل هم يك مبارز تمام عيار بود.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده