روایت همرزم شهید «حسین رضایی»؛
پنجشنبه, ۰۹ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۳۵
پاسدار «همت علی گنجی» در بیان خاطرات شهید «حسین رضایی» می گوید: حسین چندین بار در «قرعه کشی شهادت» برنده شد و ما هر بار بازنده بودیم.

به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید حسین رضایی، در ۱۲ آبان سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای مذهبی در روستای افرینه از شهرستان پلدختر دیده به جهان گشود. وی پس از تجاوز رژیم بعث عراق به خاک ایران اسلامی و لبیک به فرمان بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد و سرانجام در روز بیست و هفتم خردادماه سال ۱۳۶۷ در منطقه ماووت عراق به فیض شهادت نائل آمد.

قرعه کشی شهادت

همت علی گنجی از همرزمان شهید رضایی در بیان خاطرات این شهید والامقام می گوید:

به همراه شهید حسین رضایی در خرداد سال 67 در مقر سد بوکان بودیم، ایشان مسئول ما در مخابرات گردان شهداء (پلدختر) بودند. من به همراه دو نفر از برادران سرباز از دزفول و روستای چم مهر در یک چادر بسر می بردیم. شبی که فردای آن روز بنا شده بود به منطقه عملیاتی قمیش اعزام شویم در چادر نشسته بودیم و بحث شد که قرعه بکشیم ببینیم کی شهید و کی مجروح و... میشود که هر بار قرعه بنام حسین رضایی در می آمد.
آن شب صبح شد، بعد از اذان صبح با آقای رضایی رفتیم حمام لشکر که کمی با مقر گردان فاصله داشت.  بعد از استحمام آمدیم کنار رودخانه که آب بسیار تمیزی داشت و از سد بوکان میآمد.

خوب یادم هست دو نفری داشتیم لباس هایمان را می شستیم که دیدم آقای رضایی با لحن خاصی ضمن پرت دادن زیر پیراهنی سفیدش گفت من که دیگر برنمی گردم برای چه بشورمش! بعد که با هم داشتیم رو به چادر میرفتیم، گفتم قضییه برنگشتن چیه؟ گفت فلانی دیشب خواب دیدم خدا نوزاد پسری به من داده و مردم دسته دسته می آمدند منزل ما و من در صف ایستاده ام و به آنها خوشامد میگویم. این به این معناست که حتما شهید می شوم.
این قضیه گذشت تا روزهای بعد (حدود دو روز) که رفتیم در منطقه و شب به طرف کوه قمیش روبروی شهر ماووت عراق و برای کمک به دیگر گردانهای لشکر 57 به آنجا اعزام شدیم.
شب یا اوایل صبح بود که به بالای قله رسیدیم و خبری از حسین نبود. با خودم فکر کردم شاید خسته شده چون سنش از من بیشتر بود. ولی بعدها فهمیدم که بعلت شهادت شهید کاکایی کمی عقب مانده است.
یادم هست من و بچه های بیسم چی گردان خیلی نگرانش شده بودیم که حدود بعدازظهر از راه رسید و لبخند بر لبانش بود خوشحال شدیم و به شوخی گفتم خیال کردیم خوابت تعبیر شده.

یادش بخیر شهید عزیز عباس احمدپور، فرمانده گروهان بود ولی با توجه به مجروح شدن آقا مهدی کمری ایشان هم کمک میکردند و در جنب و جوش و فرماندهی بودن که ناگهان گلوله تانک یا توپ به چند قدمی ما اثابت کرد و ایشان در دم شهید شدند و ما هر دو نفر بر سر جنازه اش فاتحه خواندیم. اما نمی دانستم لحظاتی بعد این عزیز هم شهید خواهد شد.
گذشت منطقه شلوغ شد. از طرفی نیروها بی رمق شده بودند فرمانده زخمی شده بود و دستور عقب نشینی از بی سیم دادند. آقای رضایی به من گفت همینجا باش تا بروم ببینم چه شده (توضیح اینکه کل منطقه ای که گردان در آن جمع شده بود به صدمتر مربع هم نمی رسید چون یک قله در پایین دست کوه های بلند اطراف بود و عراق هم کاملا مسلط به آنجا بود) به شوخی گفتم مواظب خواب دیشبت باش خندید و رفت و این آخرین دیدار ما شد.
جنگ تن به تن شدیدی با عراقی ها در گرفت که خیلی ها در حال عقب نشینی بودند. خیلی سراغش را گرفتم فقط شنیدم از یکی از بچه ها که می گفت شهید شد، گفتم کجاست؟ گفت جلوتر. گفتم برویم ببینمش گفت آقا من خودم دیدم گلوله خورد زیر گلوش و خودم شنیدم که شهادتین را گفت.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده