هر سرباز میتواند مقابل یک سپاه کفر مقابله کند
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید نورالحسین امیری پنجم آبان ۱۳۳۷، در شهرستان الشتر به دنیا آمد. پدرش حاتم، کشاورز بود و مادرش ماه طلعت نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند. معلم بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. پنجم فروردین ۱۳۶۲، با سمت تکتیرانداز در تپه دوقلو توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در روستای امیر تابعه شهرستان زادگاهش واقع است.
در ادامه دو روایت از این شهید گرانقدر را می خوانید:
ما میتوانیم مقابل سپاه کفر قرار گیریم
راوی: محمدكريم خرم آبادي، همرزم شهید
در سال 1361 به اتفاق پانزده نفر از معلمين و دانش آموزان سلسله و شهيد اميري به پادگان حمزه خرم آباد رفتیم تا به خط اعزام شویم، فرماندۀ پايگاه به ما وسیلۀ نقلیه نمی داد و میگفت: تعداد شما كم است.
شهيد اميري، در جواب فرمانده گفت: اما هركدام از اين برادران چون توكل به خداوند دارند، ميتوانند در مقابل يك سپاه كفر قرار بگيرند.
فرماندۀ پايگاه، اين سخن را که از ايشان شنيد، دستور داد تا يك دستگاه ميني بوس در اختيار ما قرار دادند و به «پايگاه شهيد رجايي اراك» اعزام شديم. پس از سه روز اقامت در اين پايگاه، شهید اميري با روحيۀ بالايي كه داشت اصرار ميكرد دعاي توسل بخوانیم.
بعد از تحويل سال شهيد اميري، باز با اصرار زياد از مسؤول پايگاه خواست كه ما را به خط مقدم بفرستند. چون ما حق بالاتر از اين داريم گويي از طرف خداوند به ايشان وحي ميشد و هر روز از روز قبل در چهره اش روحيۀ بالاتري مشاهده ميكرديم. بعد به وسيلۀ يك دستگاه لنكروز به منطقۀ فكه اعزام شديم و در آنجا، يكی، دو روز مانديم و باز هم ايشان به فرمانده گردان 15 امام حسن (ع) كه مقر گردان در آنجا بود، اصرار كرد و ما را به خط مقدم جبهه بردند.
پس از تجهيز غروب همان روز يعني ششم فروردین 62 همراه شهيد اميري به خط مقدم اعزام شديم. با ذكر دعا و سردادن شعارهای «الله اكبر»، «خميني رهبر» و «مرگ بر صدام»، در جلوي صف حركت ميكرديم. پس از عبور از خاكريزها، در نزديكي سنگرهاي برادران بوديم كه پای شهيد اميري، روي مين رفت و كوهي آتشین فواره شد و به هوا رفت. از بين پانزده نفر حدود سه نفر سالم ماندند، بقيه مجروح شدند. شهيد اميري با صداي يا مهدي(عج) يامهدي(عج) و زمزمه شهادتین، در آغوش شهادت آرام گرفت.
جهاد با زبان روزه
راوی:پدر شهید
تابستان بود و ماه مبارك رمضان، آفتاب داغ می تابید به خاک و هُرم گرمایش برمیگشت. چند قدم که راه میرفتم تشنه ام میشد. عطش عجیبی گلویم را می خشکاند. آيت الله پيشوايي، بین آجر و ماسه ها می آمد و میرفت. سرگرم ساختمان سازی بود.
چند رجی هم آجرها بالا آمده بود. گاهی هم سر آستینش را به پیشانی میزد و عرقهای پیشانی اش را میگرفت. نورالحسین، با زبان روزه، از در حیاط بیرون رفت و رسید به سر ساختمان نیمه کارۀ آیت الله. بیل را از دست آیت الله قاپید و شروع کرد به کارکردن. نورالحسین چند روزی همین کار را ادامه داد. صورت تکیده و لبهای خشکش را که میدیدم، دلم برایش میسوخت؛ بالاخره، يكي از همين روزهای کاری به ايشان گفتم: شما روزه هستيد. به خودتان زحمت ندهيد.
ايشان در پاسخ جواب دادند: من براي خدا و جد بزرگوار ايشان خدمت ميكنم و از ايشان طلب آمرزش دارم.
انتهای پیام/