شجاعت شهید «علی مردان آزادبخت» مثال زدنی بود
آن زمان من یک بسیجی کم سن و سال بودم، ولی بدلیل تجربه در عملیات سَرتَک دربندیخان و جثه ی بزرگی که داشتم این توانایی را در من دیده بودند که تیربارچی گروهان باشم. در زیر آتش دشمن پیشروی کردیم و خود را به بالای ارتفاع رساندیم.
در کمال ناباوری شاهد بودیم که تعدادی از پاسداران گردان ویژه ۶ پاسداران یکی از استانها که قبل از ما به آنجا رسیده بودند به شهادت رسیدند. جوانان رشید و خوش سیمایی را دیدیم که در کنار هم انگار به خواب ابدی رفته بودند و منظره ای غمانگیز را در جلوی دیدگانمان مشاهده میکردیم.
نیروهای عراق را می دیدیم که از دامنه سمت شهر چوارته درحال پیشروی به سمت قله، که ما در آن مستقر بودیم تلاش می کردند.
درگیری شدت پیدا کرد، من در حال تیراندازی با تیربار به سمت نیروهای عراق بودم. در پشت صخره ها و جان پناهی تیراندازی می کردم، فرمانده گردان محبین شهید علی مردان آزادبخت بالای سرم آمد و با همان قامت بلند و بدون هیچگونه ترسی به من گفت: «بسیجی تیربارت را بده تا من هم تیراندازی کنم.» من در حالی که تمام بدنم را پشت تخته سنگها پنهان می کردم، گلوله های تک تیراندازهای عراق را از کنار گوشم و موازی با کلاهخود آهنی خود احساس میکردم. با تعجب از شجاعت فرمانده، تیربار را به او دادم و او با همان حالت ایستاده مشغول تیراندازی شد، چند لحظه بعد یک گلوله عراق از بالای سر من رد شد و به پای(ران) شهید اصابت کرد.
با چفیه ای که در گردنم بود زخم پای شهید را محکم بستم و او با همان چهره بشاش گفت «خسته نباشی بسیجی» و تیربار را به من داد و خودش کمی جلوتر رفت تا به سایر نیروها روحیه بدهد.
چند لحظه بعد که عراقیها بسیار نزدیک شده بودند و در تیررس نارنجک بودند، شهید خواست با نارنجک به سمت عراقیها پرتاب کند که دستی که برای انداختن نارنجک بالا آمده بود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و نارنجک هم در نزدیکی ایشان منفجر شد و ایشان به واسطه اصابت گلوله به دستش و ترکشهای نارنجک مجدداً مجروح شد و قادر به راه رفتن نبود.
یکی از نیروهای پاسدار او را روی دوش خود گرفت و به عقب برگرداند.
غروب بسیار سخت و غمانگیزی بود، ولی من آن شجاعت و ایستادگی این مرد خدا را هرگز فراموش نخواهم کرد.