پسرم به مردم تهیدست کمک می کرد
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید اکبر فتح الهی چهارم آذرماه 1346 در الشتر متولد شد. در تاریخ پنجم اسفند 1363 در شرق دجله به فیض شهادت نائل گردید.
مادر شهید در بیان خاطرات فرزندش می گوید:
پسر من در پنج سالگی با پدرش به مسجد میرفت. رفتار او در خانه با پدر و مادر و دیگر اعضا بسیار خوب بود. خیلی مهربان و خوش رفتار و خوش برخورد بود و چون که شغل پدرش نظامی بود بیشتر اوقات کودکی خود را در کوهستانها در بین مردم تهیدست گذرانده بود و به آنها کمک می کرد. هر وقت از دبستان به خانه میآمد به من و برادران و خواهرانش توصیه میکرد که نماز را بخوانیم و آنرا فراموش نکنیم تمام نمازهای خود را در مسجد میخواند.
هنگامی که مزدوران عراقی به آبادان حمله کردند او ۱۴ سال بیشتر نداشت آن موقع پدرش به جبهه اعزام شد. هنوز یک ماه از رفتن پدر او به جبهه نگذشته بود که شب و روز به من میگفت میخواهد به جبهه برود و من هم با این تصمیم او مخالفت میکردم و از او میخواستم که درسهایش را بخواند. ولی او آنقدر اصرار کرد و من را قسم داد تا این که من راضی شدم و او را به بسیج بردم و از دوستش خواستم نام او را برای اعزام به جبهه بنویسد. اما آنها به خاطر اینکه سن او کم بود از رفتنش ممانعت کردند.
شب اول ماه رمضان بود با هم سحری خوردیم تا اینکه گفت مادر من میخواهم برای نماز صبح به مسجد بروم و رفت اما تا ظهر نیامد و نزدیکیهای ظهر به ما خبر دادند که او به جبهه رفته است. او به جبهه رفت به آرزوی خود رسید.
۳ یا ۴ ماه یک بار به مرخصی میآمد آن هم برای یک هفته. هر وقت به خانه میآمد من از شوق و از روی محبتی که به او داشتم بهترین غذاها را برای او درست میکردم. ولی او میگفت مادر غذایی ساده درست کن اسراف نکن. خرما یا حلوایی به من بدهی من راضی هستم. هر وقت لامپ اضافی در خانه میدید آنرا خاموش میکرد و میگفت این اسراف و کاری حرام است. در آن مدتی که به مرخصی میآمد تمام مدت را به خواندن قرآن و نماز سپری میکرد. به بازدید دوستان و آشنایان میرفت و جمعه را هم روزه میگرفت. دو یا سه روزی هم که از مرخصی او مانده بود میگفت آنجا به من نیاز دارند و من باید بروم و در آنجا باشم.
در عملیات خیبر با مواد شیمیایی از ناحیه سر و صورت و سینه مجروح شد هرچه از او میپرسیدم به من میگفت که حالش خوب است و نباید نگرانش باشم و بعد از دو یا سه روز به من گفت که در آن عملیات زخمی شده است. با ناراحتی رو به من کرد و گفت: من چرا نباید شهید بشوم چرا من سعادت شهید شدن را نداشتم.
در عملیات فرمانده ما تیری به گلویش اصابت کرد و بهشدت دچار خونریزی شد من خود را به بالای سر او رساندم ولی او با همان حال از من میخواست که برگردم و او را به حال خود نگه دارم تمام دوستان از فرمانده دور شدند ولی من ماندم بالای سر او و باز فرمانده به من گفت اگر من را دوست داری بروید جلو دشمن را بگیرید و نگذارید جلو بیایند. با اصرار فرمانده به جلو رفتم. مثل باران تیر به طرف ما میآمد ولی من در آن موقعیت خیلی حساس چرا شهید نشدم و ماندم و باز دوستم محمود را دیدم که شهید شد و یک جلد از قرآن او باز بود و دوست دیگرم را دیدم که یک ساعت زیر خاک و الوارهای سنگر بود و با زحمت خود را بلند کرد تا به من چیزی بگوید اما شهید شد.
آنقدر از شهادت و شجاعت شهیدان میگفت که ما شب و روز به آنها افتخار میکردیم و در فکر آنها بودیم و بارها به من میگفت اگر من را دوست دارید دعا کنید تا من شهید بشوم و انتقام خون شهیدان و جنگ تحمیلی را بگیرم و همیشه به فکر مردم فلسطین بود و دائم این شعر را زیر لب زمزه میکرد و میگفت: «گاهی سینه زنم گاهی دست بر زانو بگیرم.»
انتهای پیام/