قسمت چهارم خاطرات معلم شهید «اسماعیل جمال»
دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۵۸
هم‌رزم شهید «اسماعیل جمال» نقل می‌کند: «گفتم: اسماعیل! معاون گروهان شدی که بی‌عدالتی کنی؟ با شنیدن صدای من برگشت. همدیگر را بغل کردیم. گفتم: چی شده؟ همیشه یک‌طوری رفتار می‌کنی که آدم فکر می‌کنه آخرین عملیاته که شرکت می‌کنی و قراره شهید بشی؟ گفت: دعا کن شهید بشم، قول می‌دم شفاعت تو رو بکنم. می‌خوام با شهادتم شاهد و گواه قرآن باشم.»

می‌خواهم با شهادتم شاهد و گواه قرآن باشم

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید اسماعیل جمال یکم آبان ۱۳۴۳ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش حسن، قصاب بود و مادرش عذرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته تربیت‌معلم درس خواند. معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم آبان ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

می‌خواهم با شهادتم شاهد و گواه قرآن باشم

جلوی درِ حسینیه که رسیدم غصه‌ام گرفت. با آن جمعیتی که من می‌دیدم، باید برای پیدا کردن او یک ساعتی معطل می‌شدم. بند‌های پوتین را باز کردم و درآوردم. وارد شدم. یک گوشه، چند نفری وصیت‌نامه می‌نوشتند. کنار آن‌ها دو سه نفر پیشانی‌بند را برای همدیگر می‌بستند. لباس‌های یک‌رنگ و چفیه‌های یک‌جور، کار من را سخت‌تر کرد. برای پیدا کردنش، باید تک‌تک را برانداز می‌کردم. سر و صدا‌ها مرا به آنجا کشاند.

«چرا همیشه کار‌های سخت رو شما انجام می‌دین؟» او در بین آن‌ها ایستاده بود و حرفی نمی‌زد.

«ببخشید، ببخشید! اجازه می‌دین برم جلو؟» هر طوری بود به او رسیدم. گفتم: «اسماعیل! معاون گروهان شدی که بی‌عدالتی کنی؟» با شنیدن صدای من برگشت. همدیگر را بغل کردیم. گفتم: «چی شده؟ صدای اعتراض همه رو بلند کردی. همیشه یک‌طوری رفتار می‌کنی که آدم فکر می‌کنه آخرین عملیاته که شرکت می‌کنی و قراره شهید بشی؟»

گفت: «دعا کن شهید بشم، قول می‌دم شفاعت تو رو بکنم.» کم‌کم پراکنده شدند. دو نفری ماندیم. به او گفتم: «چرا این‌قدر از خدا‌ می‌خوای شهید بشی؟»

گفت: «من مربی تربیتی و دبیر قرآن هستم. می‌خوام با شهادتم شاهد و گواه قرآن باشم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حسین صلواتی)

بیشتر بخوانید: به خاطر حقوق ناچیز و بی‌ارزش، کار حرام نمی‌کنم

قرار است داماد خدا شوم!

به بیرون نگاه کردم. عکسم را در شیشه اتاق دیدم. روز آخر، اسماعیل خود را در آن نگاه کرد و بعد رفت. از او پرسیدم: «خودت رو نگاه می‌کنی؟ مگه قراره داماد بشی؟ رفتن به جبهه که مرتب کردن نمی‌خواد.» گفت: «آره، قراره داماد خدا بشم.»

(به نقل از خواهر شهید، زینب جمال)

شرط دعوت کردن دیگران به انجام یک کار

چای را آماده کردم و گفتم: «می‌شه بیاین چای بخورین؟» سرش را بلند کرد. با دست اشاره کرد، صبر کن الان تمام می‌شود. به شوخی گفتم: «خوش به حالت، هر روز زیارت عاشورا و سوره واقعه رو می‌خونی و غروب هم زیارت جامعه كبيره!»

کتاب دعا را بوسید و گفت: «اگه می‌خوای کسی رو به کاری دعوت کنی، اول خودت اون کار رو انجام بده.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، ابوالقاسم فیض)

بیشتر بخوانید: بی‌احترامی به پدر و مادر، زیر پا گذاشتن حرف خدا است

وقت رفتن دلش شور می‌زد

معلوم نبود حواسشان کجا سِیر می‌کرد. کتاب دعا دستشان بود و چشم‌هایشان به روبه‌رو خیره مانده بود. وضع خودم بهتر از بقیه نبود. چند ساعت دیگر می‌رفتیم عملیات. تمرین‌های سخت روی صخره‌ها و بلندی‌های کوه‌های بانه و سنندج همه ما را آماده کرده بود. هر چند دلمان گرفته بود. راه افتادیم، حدود ساعت سه بعدازظهر تاریک شد که رسیدیم داخل منطقه ماووت. در تاریکی آمد طرفم. پیک گردان بود و کمتر می‌دیدمش. گفتم: «تویی اسماعیل؟» سرش را گذاشت روی سینه‌ام. می‌لرزید. گفتم: «اسماعیل از بعثی‌ها ترسیدی؟»

شوخی من هم، نتوانست او را آرام کند. گفت: «نمی‌دونم چرا توی دلم آشوبه. تا به حال چنین وضعی نداشتم. یک حس عجیبی دارم. فرمانده‌مان صدا زد: «دسته خط‌شکن بیان!»

منظورش دسته ما بود. از هم جدا شدیم. رفتیم جلو. جای هدفمان گرفتن ارتفاعات گرده‌رش و قامیش بود. آن وقت می‌توانستیم از رودخانه قلعه‌چولان بگذریم و به غرب، شمال غرب و جنوب منطقه برویم. درگیری بالا گرفت. یکی از بچه‌های توی کانال آمد به سراغم. گفت: «اسماعیل افتاده توی کانال. مجروح شده.» به سرعت برگشتم عقب. صدایش را می‌شنیدم که گفت: «جلوی در ورودی مَمَر افتاده.» خودم را رساندم. گلوله خمپاره سرش را مجروح کرده بود. نمی‌توانست حرف بزند. سرش را روی سینه‌ام گذاشتم. داشت می‌لرزید. صدا زدم: «امدادگر!»

آمد و سرش را باندپیچی کرد. به‌یک‌باره دستم سرد شد. خم شدم. اسماعیل دلش دیگر شور رفتن را نمی‌زد.

(به نقل از هم‌رزم شهید، داوود سبحانی)

لیاقت برای مادر شهید شدن

هوا تاریک و گرفته بود. صدای اذان را که شنیدم، به مسجد رفتم. با وارد شدن من، همه نگاه‌ها به طرفم برگشت. فامیل و آشنا‌ها نگاهشان غریب بود. بیگانه که جای خود دارد. به خانه آمدم. «امروز مثل اینکه جز من کسی توی صف نماز نبود تا نگاهش کنن.»

هر چه ساعت می‌گذشت، دلم بیشتر می‌گرفت. صدای در حیاط را شنیدم. دامادم به اتاق آمد. او به جای نگاه به من، به گل‌های قالی نگاه می‌کرد، گفت: «مادر! اسماعیل زخمی شده.» کلامش دلیل رفتار غریبانه‌اش را توجیه کرد. گفتم: «خودم می‌دونستم. خدا رو شکر! امانتش رو پس گرفت. از همه مهمتر لیاقت پیدا کردم مادر شهید بشم.»

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده