چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۰۷
خواهر شهید «علی‌اکبر لواف» نقل می‌کند: «روز آخر برای خداحافظی به خانه‌مان آمد. همه حرفم در این چند جمله خلاصه می‌شد: تازه یکی دو ماه بیشتر نیست اومدی، نمی‌شه بمونی و بعداً بری؟ قبول نکرد و گفت: هر کسی باید اندازه خودش به اسلام خدمت کنه.»

هر کس باید اندازه خودش به اسلام خدمت کند

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علی‌اکبر لواف، چهارم فروردین ۱۳۴۸ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش یدالله، کارگر بود و مادرش لیلا نام داشت. دانش‌‏آموز سوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار به شهادت رسید. پیکر وی در امامزاده اشرف زادگاهش به خاک سپرده شد.

هر کس باید اندازه خودش به اسلام خدمت کند

روز آخر برای خداحافظی به خانه‌مان آمد. با او کمی حرف زدم. همه حرفم در این چند جمله خلاصه می‌شد: «تازه یکی دو ماه بیشتر نیست اومدی، نمی‌شه بمونی و بعداً بری؟»

از آن جایی که تصمیمش را گرفته بود و خیلی هم قاطع بود، قبول نکرد و گفت: «هر کسی باید اندازه خودش به اسلام خدمت کنه.» بعد همگی رفتیم نزدیک بیمارستان فاطمیه. همه آنجا جمع بودند. کلی رزمنده و بسیجی در اتوبوس بودند. اتوبوسی را که علی‌اکبر در آن بود، پیدا کردیم. صدا زدیم: «بیا پایین، حالا که می‌خوای بری بیا تا لااقل با هم خداحافظی کنیم.»

مردد بود. جلوی پنجره اتوبوس آمد و گفت: «اگه پایین بیام، دیگه نمی‌تونم سوار اتوبوس بشم. این‌قدر جمعیت زیاده که ممکنه دیگه جایی برای من نمونه و شاید منو نگه دارن!»

از پنجره اتوبوس دستش را بیرون آورد و خداحافظی کرد. چارچوب پنجره آخرین قاب عکسی بود از چهره ذوق زده‌اش که پشت شیشه اتوبوس لبخندزنان خداحافظی می‌کرد.

(به نقل از خواهر شهید، زرین لواف)

عکس دسته جمعی

در کردستان که بودیم می‌خواستیم یک عکس دسته‌جمعی بگیریم. همه جابه‌جا می‌شدند تا جایشان را برای عکس درست کنند. علی‌اکبر تلاش می‌کرد بین ما بنشیند. مدام جایش را عوض می‌کرد؛ ایستاده یا نشسته. بهش می‌گفتیم: «اون‌ورتر بشین!‌»

می‌گفت: «من که کوچولویم.» بالاخره یک جایی نشست و ما عکس دسته‌جمعی‌مان را گرفتیم. الان در عکسمان از همه بزرگتر و واضح‌تر افتاده است.

(به نقل از دوست و هم‌رزم شهید، مجید افرادی)

غسل شب عملیات

علی‌اکبر برایم تعریف کرد: «وقت عملیات نزدیک بود. دلم می‌خواست در آب رودخانه غسل کنم. به فرمانده گفتم و آماده شدم برای غسل. اونا وقتی فهمیدن قضیه از چه قراره، مانعم شدن و گفتن: «هوا سرده و آب سردتر. قبل از عملیات نرو توی رودخونه.» ولی اون‌قدر غسل توی اون آب روان برام مهم بود که قبول نکردم غسل نکرده وارد عملیات بشم. حتی سردی آب هم مانعم نشد. بعد از غسل سبک شدم و آماده برای عملیات.»

(به نقل از خواهر شهید، زرین لواف)

پدرجان! من یک ضرب قبول شدم

یک شب علی‌اکبر به خوابم آمد و گفت: «پدرجان! یادته مدام به من می‌گفتی درس بخون. چقدر روی درس خوندنم پافشاری می‌کردی؟ حالا ببین یه ضرب قبول شدم.»

(به نقل از پدر شهید، یدالله لواف)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده