قسمت دوم خاطرات شهید «علی نیکوئی»
سه‌شنبه, ۰۹ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۴۳
دوست شهید «علی نیکوئی» نقل می‌کند: «چشم به چشمش دوختم. نور لامپ‌های حجله، زیبایی عکسش را چند برابر کرده بود. برگشتم علی را دیدم. اولش فکر کردم خیالاتی شدم، ولی مثل اینکه خودش بود. با لبخند گفت: هر وقت خواستی من رو ببینی بیا پاچنار، جلوی میدون ابوذر. سکوی پاچنار پاتوق دوستانه ما چند نفر بود. خواستم بپرسم: تو که شهید، شدی، چه جوری می‌یای؟»

 پاتوق قدیمی، وعده‌گاه دیدار پس از شهادت

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علی نیکوئی هجدهم اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش هدایت‌الله، کارگری می‌کرد و مادرش ایران نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. جوشکار بود. به‌عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مدفن او در امامزاده یحیای زادگاهش واقع است. او را حسن نیز می‌نامیدند.

فقط برای وطنم به جبهه می‌روم

محل کارم شلوغ بود. نمی‌توانستیم راحت حرف بزنیم. بردمش بیرون. با خنده گفتم: «علی! حالا بگو واسه چی اومدی تهران؟ اینجا دیگه صدات رو می‌شنوم.» گفت: «می‌خوام برم جبهه!» چند لحظه ساکت ماندم. می‌خواستم هر جور شده قانعش کنم تا بماند، ولی او فکرم را خواند و گفت: «من برای کسی نمی‌رم جبهه، فقط برای وطنم می‌رم.»

(به نقل از برادر شهید، غلامحسین)

بیشتر بخوانیم: چفیه خونی

 پاتوق قدیمی، وعده‌گاه دیدار پس از شهادت

چشم به چشمش دوختم. انگار داشت به من می‌خندید. نور لامپ‌های حجله، زیبایی عکسش را چند برابر کرده بود. نامه نیمه‌کاره‌اش را باز کردم. فرصت نداشت آن را تمام کند. گریه نگذاشت بیشتر از آن با او دردودل کنم. برگشتم علی را دیدم.

اولش فکر کردم خیالاتی شدم، ولی مثل اینکه خودش بود. با لبخند گفت: «هر وقت خواستی من رو ببینی بیا پاچنار، جلوی میدون ابوذر.» سکوی پاچنار پاتوق دوستانه ما چند نفر بود. شب‌ها آنجا می‌نشستیم و گفت‌وگو می‌کردیم. خواستم بپرسم: «تو که شهید شدی، چه جوری می‌آی؟»

(به نقل از دوست شهید، تیموری)

بعد از شهادتم به دوستی‌تان ادامه دهید

پیرزن با آن همه باروبنه مجبور بود قدم‌هایش را آهسته بردارد. خودم را رساندم تا کمکش کنم. با صدای سلام من، سرش را بلند کرد. خوشحالی را می‌شد در پس چین و چروک صورتش به‌راحتی دید.

گفت: «علیک‌السلام!» همان‌جا ایستاد تا نفسی تازه کند. وسایل را زمین گذاشت. از خوابش برایم حرف زد و گفت: «علی توی خواب هم به شما سفارش کرد. دوستی‌تون رو مثل قبل داشته باشین.» گروه هفت نفره‌مان زبانزد بود. سال‌ها همدیگر را می‌شناختیم. علی از بین ما اعزام و بعد هم شهید شد. پیرزن خواست برود، بهم گفت: «علی در راه خدا رفته. خوشحالم که شهید دادم و شدم مادر شهید. علی رو بین شما می‌بینم. به وصیّتش عمل کنین. مسجد و بسیج برین و با همدیگه دوست باشین.»

(به نقل از دوست شهید، مجتبی قدس)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده