خوابی که زود تعبیر شد
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید عبدالرضا احمدی پور یكم تیر ۱۳۵۵، در روستای دوره چگنی از توابع شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش برانازار، كشاورز و مادرش زیور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت گروهبان یكم نیروی انتظامی بود. هفدهم آبان ۱۳۸۳، در روستای اسماعیل آباد رفسنجان هنگام درگیری با اشرار، براثراصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در روستای كله نی تابعه شهرستان زادگاهش واقع است
برادر شهید در بیان خاطراتش می گوید:
ماه مبارک رمضان سال 1383 وقتی به مرخصی آمد، احساس کردم خیلی ناراحت است و غمی سراپای وجودش را فرا گرفته است وقتی احوالش را پرسیدم و دلیل ناراحتیش را جویا شدم گفت: خوابی دیده است و تعبیرش را نیز از منبعی قابل اعتماد پرسیده است و اکنون از تعبیر خوابش ناراحت و نگران است. احساس میکند به زودی اتفاق ناگواری برای خود یا خانوادهاش میافتد، من هرچه از خواب و تعبیرش پرسیدم جوابی نداد. باز هم اصرار کردم اما در پاسخ به من گفتند الان وقت مناسبی نیست اول باید نذری را که کردهام ادا کنم. برای ادای نذری گوسفندی خریداری میکردیم. من به ایشان گفتم تا بعد از افطار صبر کند. بعد از افطار به یکی از دوستان که کارش خرید و فروش دام بود زنگ زدم و قرار شد که گوسفندی برایم بیاورد.
هنگامی که قربانی رسید ایشان بیرون بودند من زنگ زدم تا برای ذبح گوسفند به خانه بیاید. بعد از گذشت مدتی ایشان به همراه چند نفر از همکارانش به خانه برگشتند، سپس گوسفند را قربانی و گوشت آن را تقسیم کردیم.
صبح روزبعد گفت چند روزی مرخصی گرفته و تصمیم دارد برای دیدن اقوام به شهرستان خرم آباد برود. من خوشحال شدم و گفتم من نیز با شما میآیم. در حال گفتگو بودیم که من دوباره از خوابش پرسیدم. ایشان پس از اصرار زیاد از طرف من راضی شدند که تعبیر خوابش را برایم بگوید. به من گفتند که تعبیر خوابش مرگ یکی از عزیزان است. شاید کسی از خانواده ما از دنیا برود و شاید هم خود من باشم. اندوه و غمی سراپای وجودم را فرا گرفت و برای دلداری ایشان گفتم همیشه همه خوابها تعبیر دیگری دارد.
بعدازظهر همان روز بود که از دفتر فرماندهی به ایشان زنگ زدند وایشان را برای رفتن به ماموریتی مهم فراخواندند. من مخالفت کردم ولی گفت از دفتر فرماندهی است کاری نمیتوان کرد. برای انجام مقدمات مأموریت مهیا شد و رفت. دو سه روز بعد یعنی بیست و سوم ماه مبارک رمضان ساعت 9 صبح بود که خواب برادرم تعبیر شد و خبر شهادت ایشان را به من دادند.
بعد از چهلم شهید، وسایل وکیف دستی ایشان را باز کردم و دفترچه خاطرات ایشان را نگاهی انداختم نوشته بود: خواب دیدم که با مرحوم پدرم به سرزمین وحی رفتهایم و در آنجا خانه ای را دیدیم که با سنگ ساخته بودند و مردمی را دیدیم که با لباس سفید عربی به دور خانه میچرخیدند و سنگها را میبوسیدند. من و پدرم هم شروع کردیم به دور زدن که در همین لحظه مسجدی را در کنار خانه دیدیم. پدرم گفت که بیا با هم به داخل مسجد برویم، به سمت مسجد حرکت کردیم و وارد مسجد شدیم. دیدیم یک نفر با لباس سفید و عمامه سبز آنجا نشسته بود ما هم رفتیم و کنار آن شخص نشستیم بعد از چند دقیقه آن مرد دست پدرم را گرفت و از مسجد بیرون رفتند و مرا تنها گذاشتند، من هم پشت سر آنها حرکت کردم اما آنها درب مسجد را بستند، من فریاد زدم که مرا تنها نگذارید، آن شخص گفت تو باید اینجا بمانی، من باز فریاد زدم و پدرم را صدا زدم پدرم برگشت و گفت مگر نمیدانی آن مرد کیست؟ ایشان حضرت ابوالفضل هستند.
انتهای پیام/