برای من زندهای
شنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۳۰
شهید انقلاب «عصمت اله نیک پی» دوم مهرماه ۱۳۲۰، در روستای خانجان خانی ده پیر از توابع شهرستان خرم آباد در یک خانوادهای مذهبی و ارادتمند به ائمه اطهار و حضرت سیدالشهدا به دنیا آمد. پدرش رضاعلی کشاورز و مادرش فخرالدوله نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند، پس از رسیدن موسم خدمت مقدس سربازی به خدمت اعزام گردید و سپس به استخدام ژاندارمری درآمد. سال ۱۳۳۹ ازدواج كرد و صاحب سه پسر و دو دختر شد. بیست و سوم بهمنماه سال ۱۳۵۷، هنگام شركت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در همان شهرستان واقع است.
به گزارش نوید شاهد لرستان، مهدی نیک پی فرزند شهید عصمت اله نیک پی برای پدرش دل نوشتهای را نگاشته که در ادامه آن را مطالعه می کنید:
برای من زندهای
عزیزترینم پدر نازنینم چقدر غریب است از تو بگویم.
تو رویای خیس از اشک منی.
از کودکیام از هرلحظهام.
چقدر آغوش گرم و محکمت به دور شانههایم، دست نوازش بر روی پاک کردن اشکهایم و بوسههای مهربانیت بر گونههایم را در خواب دیدم.
چقدر تو را جستجو کردم.
لابه لای خاطرات دیگران و چقدر تو را یافتم چون سایه ای لابه لای آلبوم عکسها.
چقدر آرزو میکردم هنوز نوزادی بودم میان بازوان تو... و زمان در همان لحظه متوقف میشد بر روی ابدیت هرروزی که گذشت بر بودنت بیشتر محتاج شدم.
تو مرحم تمام ترسها تنهاییها زخمها و شکستهایم بودی...
تو که نبودی فقط نامت بود و خاطره ای که خودم از تو ساختم
و هر لحظهام را با آن گذراندم
چقدر دلگرم میشدم وقتی در خیالم با تو حرف میزدم...
از هر دری از شکست فلان روز وخوشی های دیگر روز...
حتی وقتی عاشق شدم...
چقدر سخت بود حرف زدن باتو...
جوابی از تو نبود..
هنوز دلتنگ توأم...
دلتنگ همه چیزهایی که نبودنت از من گرفت...
دلتنگ صدای محکمت که صدایم بزنی...
و من هرگز به خاطر نمیآورم وقتی اولین بار نامم را صدا زدی.
پدر چقدر خوب بود صدایت میزدم با صدای کودکانه و حتی الان با صدای مردانه لرزانم از بغض ندیدنت...
گناه من چه بود که قهرمان زندگیام از من گرفته شد؟
عزیزترینم پدر نازنینم دلگیر رنجها من نباش در پس تمام بغضها و هق هق های دلتنگی ام.
هنوز برای من زنده ای همین جا کنار من نشسته ای.
هنوز عطر مهربانیات در من موج می زند.
خانهام روشن از یاد توست و گرمای دستت در دستم جاریست وقتی موهای دخترم را نوازش میکنم.
تو رویای خیس از اشک منی.
از کودکیام از هرلحظهام.
چقدر آغوش گرم و محکمت به دور شانههایم، دست نوازش بر روی پاک کردن اشکهایم و بوسههای مهربانیت بر گونههایم را در خواب دیدم.
چقدر تو را جستجو کردم.
لابه لای خاطرات دیگران و چقدر تو را یافتم چون سایه ای لابه لای آلبوم عکسها.
چقدر آرزو میکردم هنوز نوزادی بودم میان بازوان تو... و زمان در همان لحظه متوقف میشد بر روی ابدیت هرروزی که گذشت بر بودنت بیشتر محتاج شدم.
تو مرحم تمام ترسها تنهاییها زخمها و شکستهایم بودی...
تو که نبودی فقط نامت بود و خاطره ای که خودم از تو ساختم
و هر لحظهام را با آن گذراندم
چقدر دلگرم میشدم وقتی در خیالم با تو حرف میزدم...
از هر دری از شکست فلان روز وخوشی های دیگر روز...
حتی وقتی عاشق شدم...
چقدر سخت بود حرف زدن باتو...
جوابی از تو نبود..
هنوز دلتنگ توأم...
دلتنگ همه چیزهایی که نبودنت از من گرفت...
دلتنگ صدای محکمت که صدایم بزنی...
و من هرگز به خاطر نمیآورم وقتی اولین بار نامم را صدا زدی.
پدر چقدر خوب بود صدایت میزدم با صدای کودکانه و حتی الان با صدای مردانه لرزانم از بغض ندیدنت...
گناه من چه بود که قهرمان زندگیام از من گرفته شد؟
عزیزترینم پدر نازنینم دلگیر رنجها من نباش در پس تمام بغضها و هق هق های دلتنگی ام.
هنوز برای من زنده ای همین جا کنار من نشسته ای.
هنوز عطر مهربانیات در من موج می زند.
خانهام روشن از یاد توست و گرمای دستت در دستم جاریست وقتی موهای دخترم را نوازش میکنم.
نظر شما