مصطفی مسئول مخابرات گردان عاشورا بود. از قبل آموزش بیسیم و مخابرات را دیده بود. اصولش این بود که بیسیم چی در عملیاتها در هر صورت جلوتر از همه خواهد بود. زمانی که جنگ و درگیری نبود و بچه های گردان در استقرار بودند، کارهای تبلیغاتی از جمله برگزاری نماز جماعت، مراسم شهادتها و ولادتهای ائمه را بر عهده داشتند.
تابستان و پاییز 1362 تیپ در حال آموزش آبی خاکی و آماده شدن برای عملیات خیبر بود. مصطفی برخلاف بعضی همرزمان شنا را از بچگی یاد گرفته بود. عملیات خیبر در اول اسفندماه 1362 جلسه توجیحی در کنار منطقه شط علی برگزار شد. همه بچههایی که میخواستند در عملیات خیبر شرکت کنند، از جمله تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) و لشکر 5 نصر مشهد، لشکر 14 امام حسین (ع) اصفهان، در این جلسات شرکت داشتند و توجیه میشدند.
همه کارها برای عملیات آماده شده بود. بچهها به شط علی که رو به روی دهلاویه بود، بار ماشینهای کمپرسی انتقال دادند. ماشینهای کمپرسی برای گمراهی و خبردار نشدن عراقیها از نقل و انتقال نیرو بود. فردا روز عملیات بود. رسم بر این بود که شب عملیات همه نیروها حنا بر دست و پایشان میگذاشتند. دست و پاها را آغشته به حنا میکردند. در آن شب هرکس در گوش های مشغول راز و نیاز با خالق بی همتا بود.
صبح زود قبل از عملیات همگی توجیه شدند. بلدچیهای هر گردان را آوردند. اکثرا عراقی بودند و متعلق به همان روستاهای الصخره، الزجیه، الکثیره عراق و تعدادی هم از شهر کاظمین عراق بودند. بلدچی هر گردان معرفی شد.
بلدچی گردان مصطفی، شخصی به نام «سیدمحمد موسوی» بود. قایقهای هر گردان را مجزا آوردند و بچهها سوار شدند. فرمانده گردان، معاون گردان، بی سیم چیها و... همگی مشخص شدند. همه بچهها مسلح شدند. هر گروهان یک دوشگاه داشت. گردانها شروع به حرکت کردند. نزدیک ظهر به دکل بین المللی داخل هور رسیدند. از آنجا به روستای الصخره رفتند. قبل از آنها گردانهای دیگر، پاسگاه آنجا را تسخیر کرده بودند.
در آنجا به خاطر سرمای هوا به لباسهای گرم مجهز شدند و دوباره برای رفتن به سمت روستای البیضه شروع به حرکت کردند؛ سپس به الکثیره و از آنجا به روستای الزجیه رفتند.
روز دوم در روستای الزجیه از قایقها پیاده و مستقر شدند. بچه ها اطلاعات منطقه و روستا را از نظر امنیتی بررسی کردند. دو راه را که به روستا می رسید، بستند تا بعثیها نتوانند به آن روستا دسترسی داشته باشند. کاروانی از ماشینهای عراقی آنجا بودند. بچه ها با نیروهای عراقی درگیر شدند. نیروهای عراقی همه به تانک، کامیون آیفا که پر از نیرو بود، دوشگاه، تیربار و انواع سلاحهای نظامی مجهز بودند.
جلوی روستا مستقر شدند. به بچه ها دستور عقب گرد دادند. تا روستای الصخره به عقب برگشتند. به لنگرگاه کشتیها رسیدند و در آنجا استقرار یافتند. تا روز سوم مقاومت کردند تا اینکه عراقیها به بمبهای شیمیایی روی آوردند. به حدی بمب شیمایی ریختند که حتی خودشان هم شیمیایی شدند. نیروهای عراق وقتی فهمیدند که ایرانیان مقاومت میکنند، با هواپیماهای جنگی به شط علی رفتند و عقبه نیروها را زدند.
نیروهای ایرانی تا فردای آن روز مقاومت کردند. جنگ، جنگ نابرابری بود. نیروها را با تیر تانک میزدند و بدن ها تکه تکه میشد. برق فشار قوی به آب وصل کرده بودند. هر کسی داخل رودخانه میرفت، شهید میشد. عقبه ایران را زده بودند و انگار هرچه ادوات داشتند، به آنجا آورده بودند. آنقدر محور را زدند تا بیشتر بچه ها شهید شدند، ولی با اینکه تعداد نیروها کم بود، مقاومت کردند. در آخرین لحظات درگیری عملیات خیبر، نیمی از نیروها شهید شده بودند، نیمی زخمی. نیروهای بعثی بچه ها را دور زده، همه را به گوشه خاکریز کشانده بودند. دستور عقب نشینی صادر میشود. قایقها به سرعت نیروها را جمع میکنند تا به عقب ببرند.
پسر عموی مصطفی، رضا رستمی مقدم، راننده یکی از قایقهاست. به مصطفی م یگوید: «بیا سوار شو؛ باید به عقب برویم.» مصطفی میگوید: «فعلاً برو زخمیها و بقیه را سوار کن. من بعد از بقیه می آیم». شهید رستمی می رود و برمیگردد، اما متوجه می شود منطقه در دست عراقی هاست. دشمن به فاصله چند متری آنها رسیده بود. چند نفر از رزمندگان، از جمله جمشید سرمستانی، محمد بریچی، عزیز فروشان و مصطفی در حال مقاومت و درگیری بودند که یک نارنجک وسط آنها میافتد و منفجر میشود همه آن چند نفر شهید یا زخمی میشوند.
ترکشی به دهان مصطفی اصابت میکند و دندان و لثه سمت چپ را کنده و از بغل گردنش بیرون میزند؛ اما هنوز زنده است و نفس میکشد. خون از گردن و دهانش راه سینه را در پیش میگیرد. چهره ی زیبای مصطفی را خاک و خون پوشانده بود. در آخرین لحظات برای اینکه شناسایی نشوند و تجهیزاتشان به دست عراقیها نیفتد، در همان وضعیت که از زخمهایشان خون بیرون میزند، به زحمت کارتهای شناسایی را پاره کرده، به همراه اسلحه ها و بیسیم به درون آب پرت میکنند. سرانجام در غروب روز هشتم اسفند ماه 1362 مصطفی به همراه خیلی دیگر از رزمندهها که بیشتر آنها مجروح بودند، در منطقه هورالعظیم به اسارت رژیم بعث عراق درآمدند. بعثیها دور بچه ها حلقه میزنند و رقص عربی برپا میکنند. رنج و درد ناشی از این حرکات و رفتار بعثیها برایشان به مراتب بیشتر از درد زخمهایشان بود، ولی کاری از دستشان ساخته نبود.
انتهای پیام/