زندگینامه شهید غریب «منوچهر دانای طوس»؛
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۲۷
شهید «منوچهر دانایی طوس» از شهدای غریب استان لرستان است که فروردین ماه ۱۳۶۵ در اردوگاه رمادیه رژیم بعثی عراق از بلندی پرت شده و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. اما پیکر مطهرش پس از ۱۶ سال به وطن بازگشت و بر دستان مردم شهید پرور خرم‌آباد تشییع شد.

به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «منوچهر دانای طوس» در شب پنجم مهر ماه ۱۳۴۲ در روستای «پل بابا حسین» از توابع خرم‌آباد در یک خانواده روستایی و مذهبی پسری متولد شد که نام او را منوچهر گذاشتند. پدرش آقابزرگ کشاورز بود و با آوردن روزی پاک برای خانواده تأثیر شگرفی در تربیت خانواده گذاشت. مادرش نیز نسبت به تربیت فرزندان خود چنان همت می‌گماشت که از دامان پاک او دلاوری چون منوچهر پا به عرصه وجود گذاشت.

منوچهر پس از پرورش در آغوش والدین، در شش سالگی در همان روستا روانه دبستان «گلشن فیض» شد و همانجا پنج سال دوران ابتدایی را به پایان رساند و برای ادامه تحصیل راهی شهر خرم‌آباد شد. پدر به همراه چند خانواده دیگر از روستا که تمایل داشتند بچه‌هایشان ادامه تحصیل دهند در محله شمشیرآباد خانه‌ای برایشان اجاره کردند و در مدرسه ۱۳ آبان شروع به تحصیل در مقطع راهنمایی کرد و بعد از سه سال این مقطع تحصیلی را نیز به پایان رساند و وارد دبیرستان شد و رشته علوم انسانی را برگزید.

در آن وقت مبارزه انقلابی مردم به اوج خود رسیده بود و انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) رو به اوج داشت، منوچهر نیز به همراه دیگر همکلاسان با شرکت فعال در تظاهرات علیه حکومت پهلوی شعار سر می‌داد و هر روز همراه مردم به خیابان‌ها می‌رفت و با شعارهای انقلابی پشتیبانی خود را از انقلاب و اسلام اعلام و انزجار و نفرت خود را از دستگاه ظلم و جور پهلوی ابراز می‌کرد.

سرانجام وقتی انقلاب به پیروزی رسید به همراه کاروان لرستانی‌ها در کنار روحانیون مبارزی همچون شهید طالقانی و شهید فخرالدین رحیمی نماینده منتخب حوزه لرستان، رهسپار خدمت امام خمینی(ره) شد. پس از برگشت از محضر مبارک امام(ره) در پایگاه بسیج علوی به پاسداری از حریم شهر مشغول بود سپس تا سال دوم دبیرستان به تحصیل ادامه داد.

بازگشت از «رمادیه» بعد از ۱۶ سال فراق

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به سرکردگی آمریکا شروع شد و منوچهر به شوق دفاع از دین و میهن به عضویت بسیج شهرستان خرم‌آباد درآمد و بعد از دو ماه دوره آموزشی رزمی، همراه برخی از بسیجیان برای حضور در اردوی ۱۰ روز راهی رامسر و مشهد مقدس شد.

از آن پس سنگر تحصیل را رها کرد و برای مقابله با دشمنان انقلاب و اسلام به خدمت در ژاندارمری جمهوری اسلامی روی آورد، پس از آموختن آموزش‌های رزمی نظامی به درجه گروهبان دومی مفتخر شد؛ سپس برای تکمیل دوران تخصصی به بندر انزلی عزیمت کرد و بعد از شش ماه موفق به اخذ مدرک تکنسین موتوری شد.

سرانجام در خرداد ۱۳۶۰ به جبهه‌های حق علیه باطل روانه شد و پس از دو سال خدمت در جبهه آبادان دو بار موج توپخانه دشمن تمام بدن او را فراگرفت و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شد، اما هیچ یک از دوستانش از موج گرفتگی او اطلاعی پیدا نکرد چراکه فردی رازدار بود که نمی‌خواست کسی متوجه این موضوع شود.

بعد از بهبود نسبی جسم و روحش، دوباره عازم جبهه شد و این بار به خاطر وضع جسمانی‌اش او را به پاسگاه مرزی اروند کنار فرستادند، در این پاسگاه متوجه می‌شود که تعدادی از افراد رشوه می‌گیرند و اجازه می‌دهند موارد قاچاق رد شوند. عصبانی می‌شود و به رئیس پاسگاه وقت می‌گوید: «ترجیح می‌دهم در جبهه باشم تا در اینجا رشوه‌گیری همکارانم را ببینم. شما مرا به خاطر موج گرفتگی‌ام اینجا نگه داشته‌اید ترجیح می‌دهم با درد موج گرفتگی بمیرم اما چنین رفتارهایی را نبینم.»

پس از این مخالفت‌ها او را به منطقه زبیدات فرستادند، در آنجا مشغول به خدمت می‌شود و در سال ۱۳۶۳ پدر بزرگش همسری به نام خدیجه کوچکی سگوند برای منوچهر نشان می‌کند و در تاریخ ۸/۸/۱۳۶۳ ازدواج می‌کنند.

در ۲۶ فروردین ۱۳۶۵ در یک عملیات رزمی در منطقه زبیدات عراق پاتک می‌زنند و چند روز با نیروهای بعثی درگیری دارند و منطقه با خاک یکسان می‌شود. غلام بهاروند از همرزمان شهید که به مرخصی آمده بود وقتی برای خدمت دوباره به منطقه زبیدات برمی‌گردد متوجه می‌شود که هیچ اثری از پاسگاه مرزی نیست و کسی از سرنوشت نظامیان خبری ندارد، بنابراین دوباره به خرم‌آباد برمی‌گردد و اعلام می‌کند که پاتک زده‌اند. خانواده منوچهر وقتی خبر را می‌شنوند دست به کار می‌شوند تا خبری از پسرشان به دست بیاورند ولی هیچ اثری از منوچهر نیست و به این نتیجه می‌رسند که او مفقود شده است و پس از ۹ ماه تلاش و پیگیری‌های هلال احمر جمهوری اسلامی ایران خبر اسارت او در زندان‌های عراق به خانواده‌اش می‌رسد.

منوچهر در پاتک عراق و به خاک و خون کشیده شدن پاسگاه، از ناحیه شکم و کمر ترکش می‌خورد و زمانی که به هوش می‌آید متوجه می‌شود که به همراه ۱۰ – ۱۵ نفر دیگر در یک بیمارستان صحرایی هستند و متوجه می‌شود که به دست بعثی‌های عراق اسیر شده‌اند و بالاخره ترکش‌ها را از شکم و کمرش خارج می‌کنند.

در همان بیمارستان باب دوستی منوچهر با خیراله نظرزاده که او هم ساکن خرم‌آباد است باز می‌شود و بعد از چند روز که بهبودی نسبی می‌یابند آن‌ها را کشان کشان سوار ماشین‌های حمل گوشت می‌کنند، یخچال ماشین را خاموش می‌کنند و هیچ راه تنفسی برای اسرا وجود نداشته جز جای قفل ماشین که شکسته بود و به نوبت کنار قفل می‌روند و از آن سوراخ نفس می‌کشند.

به اردوگاه رمادیه می‌رسند و بعد از شکنجه‌های فراوان و گذشتن از تونل مرگ، هرکس را که صدا و قد بلندی داشته مسئول قسمتی از اردوگاه می‌کردند، منوچهر را هم ارشد آسایشگاه کردند اما بعد از مدتی پی می‌برند که منوچهر با آنها همکاری نمی‌کند و از بچه‌های آسایشگاه جانبداری می‌کند. یک روز غروب با نقشه درگیری ساختگی او را به بالای یکی از ساختمان‌های دو طبقه می‌برند و از بالای ساختمان به پایین پرت می‌کنند. خون از سر و گوش‌های منوچهر بیرون می‌زند و آسایشگاه به هم می‌ریزد و تمام اسرا بالای سرش جمع می‌شوند.

اسرا متوجه می‌شوند که منوچهر هم به خیل هم سنگران شهیدش پیوسته و در ملکوت جاوادنه شده است.

هشت ماه بعد صلیب سرخ در یک نامه رسمی خبر شهادت او و چند نفر از همرزمانش در زندان‌های بعثی عراق را به هلال احمر می‌دهد.

خانواده با شنیدن این خبر مراسمی برای منوچهر برگزار می‌کنند و از منوچهر فرزندی برجای نماند. غریبانه در کشور عراق جام شهادت را سر کشید. مادر و پدرش باز هم چشم انتظار بودند؛ چون هنوز پیکر شهید به دستشان نرسیده بود بر این باور بودند که این شایعه‌ای بیش نیست و منوچهر روزی برمی‌گردد؛ اما پیکر مطهرش بعد از ۱۶ سال در پنجم مرداد ۱۳۸۱ به خانواده تحویل داده شد. شهید منوچهر دانایی طوس در گلزار شهدای روستای پل باباحسین در زادگاهش به خاک سپرده شده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده