در اولین اعزامم به جبهه یک هواپیمای عراقی را زدم
به گزارش نوید شاهد لرستان، آزاده و جانباز 70% «سهیل مصطفایی» از ایثارگران شهرستان بروجرد، متولد روستای اشترینان می باشد. وی سال 1361 به اسارت دشمن بعثی درآمد و بعد از هشت سال در سال 1369 به میهن اسلامی بازگشت. در ادامه گفتگویی با این جانباز گرانقدر انجام گرفته که مطالعه می کنید.
سنم کم بود که به جبهه رفتم
جانباز مصطفایی می گوید سال 1360 برای اولین بار که می خواستم به جبهه بروم 13 ساله بودم و مسئولین بسیج قبول نمی کردند که مرا به جبهه اعزام کنند. به همین خاطر شناسنامه ام را دست کاری کردم و سه سال سنم را بزرگ کردم. وقتی برای تحویل شناسنامه ام به بسیج رفتم، متوجه شدم برادر بزرگترم مسئول دریافت مدارک است. شناسنامه ام را به او تحویل دادم و سریع از جلوی چشمش فرار کردم. با توجه به علاقه و عشقی که برای رفتن به جبهه داشتم، برادرم کارهای اعزامم را درست کرد و من در اولین اعزام نیرو به جبهه قرار گرفتم.
هواپیمای عراقی را زدم
زمان اعزام ما را به خرم آباد بردند و حدود یک ماه در آنجا آموزش دیدیم و بعد از اتمام دوره آموزشی به آبادان رفتیم.
در آبادان ارتش یک پل به نام بهمن شیر درست کرده بود که ما را به عنوان نگهبان آنجا قرار دادند. یک ضدهوایی آنجا بود که باید در زمان حمله دشمن از آن استفاده می کردیم. من با توجه به جثه ی ریزی که داشتم وقتی پشت ضدهوایی قرار می گرفتم پاهایم به پدال نمی رسید و باید ایستاده پدال را فشار می دادم.
رسم بر این بود که وقتی هواپیمای عراقی در آسمان مشاهده می شد از طریق بیسیم اطلاع می دادند که یک پرنده یا عقاب در آسمان دیده شده و ما باید بلافاصله پشت ضدهوایی قرار می گرفتیم. یک روز این اتفاق افتاد و از بیسیم اطلاع دادند. من به همراه دو نفر دیگر پشت ضدهوایی قرار گرفتیم. من گفتم بهتر است بگذاریم هواپیما که نزدیک شد بعد شلیک کنیم. چند دقیقه ای گذشت و من تمام حواسم را متمرکز کردم که بتوانم هواپیما را ببینم و با دقت بزنم. همینطور هم شد، وقتی هواپیما به بالای ضدهوایی نزدیک شد. من پدال را فشار دادم و به هواپیما اصابت کرد، خاموش شد ولیکن همانجا سقوط نکرد. به پرواز ادامه داد و در اهواز سقوط کرده بود.
بعد ازچند ساعت از رادیو شنیدیم که گوینده می گوید؛ رزمندگان اسلام یک هواپیمای دشمن را زدند و قبل از عملیات بمباران هوایی در اهواز سقوط کرده است.
با شنیدن خبر خیلی خوشحال شدم که توانسته بودم در اولین اعزامم و اولین مسئولیتی که به من سپرده بودند خوب درخشیده بودم. به همین خاطر فرمانده به من یک هفته مرخصی داد.
فتح خرمشهر
بعد از یک هفته مرخصی و با توجه به اینکه در اعزام قبلی من توانسته بودم نظر فرماندهان را به خودم جلب کنم، به من ماموریت دادند که برای عملیات بیت المقدس وارد خرمشهر شوم. با تعدادی از نیروهای دیگر به سمت خرمشهر حرکت کردیم و وارد شهر شدیم. همزمان با روزهایی بود که رزمندگان ایران تقریباً توانسته بودند بخشهایی از شهر را بازپس گیرند.
در یکی از خیابانهای خرمشهر با تعدادی از سربازان عراقی مواجه شدیم که با در دست داشتن عکس حضرت علی به سمت ما می آمدند و قصد تسلیم شدن داشتند. چند نفر از بچه ها آنها را به سمت نیروهای خودمان هدایت کردند. چند متر جلوتر زیر چند نخل سوخته اسلحه و یک کلاه دیدم. صدایی از بالای نخل می آمد وقتی دقت کردم یک درجه دار عراقی برود که روی نخل رفته بود ولی او را پایین آوردیم و تسلیم شد.
کمی جلوتر یک تانک عراقی بود. یک درجه دار دیگر عراقی هم زیر تانک قرار گرفته بود. وقتی او را بیرون آوردیم از درجه هایی که روی دوشش بود میشد تشخیص داد که سردار باشد. یک کلت روی کمرش بود. اسلحه را از او گرفتیم و تسلیم شد.
آن زمان هم با وجود اینکه ما توانسته بودیم تعدادی اسیر عراقی بگیریم ولی نیروهای ایران در مقابل عراقیهایی که در عراق بودند 10 به 80 بودند. به خاطر نبود نیروی کافی مجبور بودیم تعداد زیادی از اسرای عراقی را با یک نفر به عقب برگردانیم. بعد چند روز بود که خرمشهر به طور کلی آزاد شد.
اسارت در عملیات والفجر مقدماتی
عملیات والفجر مقدماتی آغاز شد. من به همراه تعدادی از دوستانم برای شرکت در عملیات وارد منطقه شدیم. ما را شبانه وارد کانالی کردند که حدود سه متر آب داخل آن بود. نیروهای حفاظت اطلاعات یک نردبان گذاشته بودند که بچه ها بتوانند از طریق آن به آن طرف که خاک عراق بود وارد شوند و معبر را از مین پاکسازی کنند. وقتی معبر پاکسازی شد وارد مسیر شدیم. یک طناب نصب کرده بودند که راه را از طریق آن طناب گذر کنیم. میانه راه طناب پاره شده بود و یکی از بچه ها روی مین رفته بود و پایش قطع شده بود. بالای سرش رفتم، با التماس می گفت: برو با من کاری نداشته باش. در این حین عراقیها متوجه ما شدند و شروع به زدن منور کردند و پشت سر آن تیراندازی کردند.
از پشت سر دستور عقب نشینی دادند ولی ما نصف راه را رفته بودیم، مجبور شدیم به داخل کانال برگردیم. عراقیها آنقدر تیراندازی کردند که اکثر بچه ها داخل کانال زخمی یا شهید شده بودند.در حال برگشت به عقب بودم که چند نفر عراقی را جلوی خودم مشاهده کردم. یکنفر از آنها میخواست به سمت من رگبار ببندد که یکباره یک سرباز عراقی از بالای کانال خودش را به جلوی من انداخت و با فریاد گفت : اخی اخی و نگذاشت که به من شلیک کنند. اسیر شدم.
برگشتم و نگاهی به داخل کانال انداختم. تمام دوستانم شهید شده بودند یا اگر زخمی بودند به آنها تیر خلاص زدند. با غم بزرگی به اسارت رفتم. مرا به همراه چند نفر دیگر از بچه ها به پشت جبهه منتقل کردند . صبح بود که می خواستند ما را سوار ماشین کنند. توپخانه ایران شروع به کار کرد و به سمت عراقیها شلیک می کرد. عراقیها هم مرا را رها کردند و پا به فرار گذاشتند ولی وقتی آتش توپخانه به اتمام رسید، عراقیها هم برگشتند و ما را به اسارت بردند.
اسیر دوم نشسته از راست جانباز سهیل مصطفایی
یا زیارت یا شهادت
من به همراه سه نفر دیگر از رزمندگان را به عقب یک ماشین پرت کردند. دو سرباز عراقی که قدبلند و هیکلی هم بودند بعنوان نگهبان بالای سر ما بودند. یکنفر از آنها رو به من کرد و گفت: اسمت چیست؟ گفتم اینجا نوشته. (اشاره به پشت لباسم کردم که روی آن نوشته بود یا زیارت یا شهادت) چندین مرتبه سوالش را تکرار کرد و هر بار من اشاره به پشت لباسم می کردم. تا اینکه عصبانی شد و مرا زیر مشت و لگد گرفت. با حالت مسخره ای به من می گفت: یا زیارت یا شهادت و پشت سر هم لگد به کمرم می زد. در آن حال من فقط سوره الرحمن را زیر لب می خواندم تا آرامش بگیرم.
روز بعد ما را به العماره بردند. تمام ادارات و مدارس آن شهر تعطیل بود و اکثر مردم داخل خیابان و میدانها جمع شده بودند. من و چند نفر دیگر از اسرای زخمی را داخل شهر گرداندند و مردم با هرچه به دستشان می رسید مثل سنگ، چوب، آب دهان و میوه پلاسیده به سمت ما پرتاب می کردند.
مدت هشت سال را در اسارت به سر بردم. وقتی اسیر شدم نوجوانی بودم که هنوز دیپلم نگرفته بودم ولیکن بعد از اسارت تا مقطع دکتری ادامه تحصیل دادم. افتخارم خدمت به نظام جمهوری اسلامی است.
الان هم اگر به گذشته برگردم و مجددا مسیر زندگیام را انتخاب میکردم حتما دوباره به جبهه میرفتم. اگر جنگی رخ بدهد با فرزندانم در دفاع از میهن به جبهه خواهم رفت.
انتهای پیام/