روایت عشق و دلدادگی شهید «آرش آزما» به حضرت زهرا «س» از جانبازی تا شهادت
به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «آرش آزما» بیستم خرداد ۱۳۴۶ در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت.
بیست و نهم دی ۱۳۶۵ با سمت فرمانده گروه تخریب در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او در زادگاهش به خاک سپرده شد.
در ادامه خاطرات زمان شهادت شهید را می خوانید:
پیکر پاکش را که آوردند، بمبارانهای هوایی شهرها از قبل آغاز و شهر بروجرد هم مثل خیلی از شهرها خالی از سکنه شده بود ، تعداد اندکی از مردم در شهر حضور داشتند از جمله خانواده شهید
منزل خانواده شهید، خیابان مدرس، قسمت ساختمان های مسکونی فرهنگیان بود، چون آن زمان تازه ساز و در حاشیه شهر بود به نظر امن تر از قسمتهای دیگر شهر می آمد. به این علت نه تنها جایی نرفته بودند بلکه تعدادی از اقوام به عنوان منطقه امن به خانه آنها آمده بودند و همه با هم زندگی میکردند. هر زمان که اعلام میکردند از جبهه شهید آورده اند، مردم از روستاهای اطراف که رفته بودند به شهر بازگشته و شهدا را باشکوه تشیع میکردند و دوباره به روستاها برمیگشتند.
روز سوم بهمن، پیکر شهید آرش آزما ملقب به حامد را همراه با 14 شهید دیگر به بروجرد آورده بودند که روز چهارم بهمن مردم جمع شدند و بصورت باشکوهی شهدا را دفن کردند.
اما شهید حامد بخاطر جراحات زیادی که داشت شناسایی نشد و از خیل شهدای دفن شده در آن روز جا ماند.
ظهر زمزمه هایی در سپاه پیچید که شهیدی را آورده اند و روی تابوتش فقط نوشته شده حامد از بروجرد و هیچ چیز دیگری حتی نام خانوادگی نوشته نشده و قرار است به شهر دیگری فرستاده شود و اگر باز هم شناسایی نشد به عنوان شهید گمنام دفن شود.
این زمزمه ها به گوش عموی شهید که در سپاه کار میکرد رسید، عمو با خود تأملی میکند و میگوید: نکند این پیکر برادرزاده ام باشد، چرا که قبلاً گفته بود که در جبهه حامد صدایش میکنند.
برای دیدنش میرود و تقریباً مطمئن میشود که برادرزاده اش آرش است، ولی برای اطمینان بیشتر به همراه دو پاسدار دیگر به خانه برادرش می روند و پدر شهید را برای شناسایی قطعی و نهایی با خود به سپاه می برند. وقتی اهل خانه عمو را با لباس فرم سپاهی به همراه دو پاسدار می بینند مضطرب می شوند، اما هیچ کس چیزی به زبان نمی آورد.
بالاخره بعد از مدتی انتظار که به اندازه یک قرن برای خانواده طول کشید، صدای باز شدن در به گوش رسید و همه سراسیمه و ملتهب به سمت در دویدند، در حالیکه نفس ها در سینه حبس شده بود، چشم به دهان بابا دوخته و سراپا گوش شده بودند. بابا رو به مادر که بی صبرانه منتظر شنیدن خبری بود، کرد و گفت: مژده بدهید پسرمان داماد شده، به آرزویش رسیده است.
مادر متوجه منظور بابا شد و دستهایش را به نشانه شکرگذاری بالا برد و با صدای بلند که انگار می خواست با بلند کردن صدایش ناراحتی های درونش را هم خالی کند گفت: خدایا شکرت پسرم به آرزویش رسید، خدایا شکرت که پسرم شهید شد، پسرم فدای امام حسین، پسرم فدای علی اکبر حسین، مردم پسرم داماد شده، امروز عروسی پسرم است، هیچکس حق ندارد گریه کند، هیچکس حق ندارد سیاه بپوشد.
واقعاً روحیه عجیبی داشت و اجازه نمی داد کسی گریه کند، می گفت :گریه نشانه ضعف ماست و اگر گریه کنیم دشمن خوشحال می شود.
حتی در مراسم عزاداری لباسی را پوشید که برای عروسی تنها پسرش دوخته بود و اجازه هم نداد کسی سیاه بر تن کند.
بعد از اینکه خبر شهادت به خانواده رسید حالا نوبت به تعیین زمان خاکسپاری شد، هرکس چیزی میگفت….
چون مردم برای دفن شهدا صبح در شهر تجمع کرده بودند دیگر صلاح نبود در این اوضاع بمباران دوباره فردا صبح مردم را برای تشییع جمع کرد و باید همان روز شهید دفن می شد.
تا رفتند دنبال جواز دفن، کندن قبر و خبررسانی به تعدادی از اقوام که در دسترس بودند کار به شب کشیده شد و با عده ای اندک سوار یک پیکان و وانت شدند و در آن تاریکی شب به بیمارستان رفتند تا پیکر را تحویل بگیرند.
پیکر پاک حامد را پشت وانت گذاشتند و تشیع کنندگان هم اطراف تابوت نشستند، وانت به حرکت درآمد، خانواده که در پیکانی نشسته بودند، پشت سر وانت حرکت کردند و با چشمانی اشکبار عزیزشان را بدرقه میکردند. درست مثل زمان هایی که حامد می خواست به جبهه برود و خانواده، او را بدرقه می کردند.
اما این مشایعت و بدرقه با تمام دفعات قبل فرق داشت و بدرقه ای بود که هرگز امید به دیدار مجدد وجود نداشت. آن شب همه چیز دست به دست هم داده بود تا این مراسم بدرقه را مظلومانه تر و غریبانه تر کند.
شهر بخاطر امنیت از بمباران های هوایی دشمن در تاریکی مطلق بود، حتی به راننده ها اجازه روشن کردن چراغ ماشین هایشان داده نمی شد. صداهای مهیب و انفجارگونه ناشی از شکستن دیوارهای صوتی به وسیله جنگنده های دشمن و برفی که به شدت در حال بارش بود، همه و همه بر غربت و غم انگیزی این مراسم تشییع می افزود.
بهشت شهدا که رسیدند پیکر شهید را به غسالخانه بردند تا برای آخرین بار او را ببینند و از او خداحافظی کنند.
اما چون برق شهر کامل قطع بود مجبور شدند برای دیدن چهره اش از نور چراغ پیک نیک استفاده کنند، البته این هم از الطاف الهی بود که نتوانند پیکر جگرگوشه شان را با آن وضعیت ببینند، چون پس از شهادت بخاطر انفجاری که در کنارش رخ میدهد، یک طرف بدنش جراحات شدیدی پیدا می کند که اصلا بخاطر همین شدت جراحت بود که شناسایی اش سخت شد.
بابا از روی جراحتهایی که حامد در عملیات های قبل بر تن داشت، بالاخص فرورفتگی پاشنه پایش توانسته بود او را بشناسد.
اما لحظات جانسوز و سخت خداحافظی…
همه با شهید خداحافظی کردند.
مادر هم دست تنها پسرش را گرفت و روی قلبش گذاشت و برای آخرین بار او را بوسید و باز هم خدا را شکر کرد و عزیز دلش را به خدایی سپرد که او را بهترین نگهبان و امانت دار میدانست .
حامد را به سمت آرامگاه ابدیش بردند….
پدر درون قبر رفت و مادر میخواست پسرش را خودش بغل بگیرد و در آغوش پدر قرار دهد تا او هم پسرش را که آرام خوابیده سرجایش بگذارد.
البته این خواست مادر بود، انگار میخواست با هم تداعی خاطرات گذشته شان را بکنند .
زمانی که پسر کوچکشان روی پای مادر خوابش میبرد، مادر او را آرام بلند میکرد و به بابا میداد و بابای مهربان پسرش را سرجایش میگذاشت طوری که مراقب بود بیدار نشود.
اما این بار مادر نتوانست جوان رشیدش را از زمین بلند کند، با تمام نیرو و قوتی که داشت، سعی کرد اما نتوانست …
تعدادی از آقایانی که آنجا بودند به کمکش آمدند و پیکر پاک شهید را بلند کرده و به پدر سپردند.
بابا مثل قدیما او را بغل گرفت و برای همیشه آرام در جایش خواباند.
بابا همیشه مراقب بود بالشت نرم زیر سر پسرش باشد و پتو را روی او میکشید تا نکند سرما بخورد.
اما اینبار… باز مراقب بود زیر سرش سنگهای درشت نباشد و جای پتو خاک.
پس از خاکسپاری ذهن مادر درگیر بود که چرا تنها پسرم در آن روز با چهارده شهید به صورت باشکوه دفن نشد و به این شکل غریبانه به خاک سپرده شد.
بالاخره چند روز بعد از خاکسپاری تعدادی از دوستان شهید به منزلشان آمدند و پرده از راز عجیبی برداشتند که باعث آرامش خیال مادر شد.
آنها گفتند: شهید حامد به حضرت زهرا سلام الله علیها علاقه عجیبی داشته به طوری که هر روز حرز حضرت زهرا سلام الله علیها را میخوانده و به ما شفاهی وصیت کرده بود که اگه در این عملیات که رمزش یا زهراست شهید شدم دوست دارم مثل حضرت زهرا شبانه دفن شوم.
مادر بعد از شنیدن این خبر خدا را شکر کرد که خواسته پسرش را براورده و دعایش را مستجاب کرده است.
این شهید بزرگوار در حالی از زمینیان جدا و آسمانی گشت که 19 سال و 7ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود.
این است راز دلدادگی شهید به بی بی دو عالم، فاطمه صدیقه (س) که اینچنین مرگش رقم بخورد.
چهار شباهت شهید با حضرت زهرا سلام الله علیها
1-شبانه دفن شدن
2-غریبانه دفن شدن ،( تعداد تشیع کنندگان کمتر از 20 نفر بود )
3-در سن پایین به شهادت رسیدن
4-از ناحیه پهلو به شهادت رسیدن
انتهای پیام/