محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: تا صبح شب نشینی کردیم و به خاطر پیروزی جشن گرفتیم. استکان داغ چایی را محکم چسبیدم و به شراره های آتش زل زدم. تکه های چوب توی آتش جلزوولز میکرد و می سوخت. چشم های مش عباد توی نور آتش موج برمیداشت.