خاطرات پرتقالی - صفحه 2

خاطرات پرتقالی

خاطرات پرتقالی (6)؛ تلافی شوخی

ماه ها قبل از شروع عملیات «والفجر 8»، نزدیکی های ساحل اروند کنار، گروهان های 1 و 2 از گردان یا رسول (ص) لشکر 25 کربلا بودند، داشتند آموزش ها، به خصوص غواصی را می گذراندند تا برای عملیات عبور از رودخانه ی اروند آمادگی کافی داشته باشند.

خاطرات پرتقالی (5)؛ کانال کنیِ بخش دارها

زمان جنگ رسم بود که سازمان های دولتی، مدیرها و کارمندهای خود را به جبهه اعزام می کردند. سال 1365 در فاو مستقر بودیم. بی سیم خبر داد. بخشدار «میاندرود» و «کیاسر»، سهمیه ی مدیرهایی هستند که این دفعه قرار است چند هفته مهمان محور، توی خط باشند.

خاطرات پرتقالی (4)؛ دعای دودی

سال 1365 بود. گردان «حمزه ی سیدالشهدا» لشکر 25 کربلا، بعد از عملیات والفجر 8، در هفت تپه مستقر بود. محسن قربانی، جانشین گروهان 1 گردان حمزه، کارش شده بود که هر روز «مفاتیح الجنان» را بگذارد زیر بغل اش و راه بیفتد یک گوشه ای.

خاطرات پرتقالی (3)؛ نامردها نجاتم بدهید!

در هورالعظیم بودیم، شهریور سال 1364. آماده می شدیم برای عملیات قدس. یک روز فرمانده لشکر- مرتضی قربانی- آمد به حاج جوشن گفت:حاجی! بچه ها رفتند هور تمرین بلم سواری و تیراندازی.

خاطرات پرتقالی (2)؛ سقوط آزاد

یک روز پسرخاله اسماعیل از فاو آمد اهواز، شهرک پایگاه شهید بهشتی تا سری به ما بزند و خستگی ای در کند. دو تا چتر منور خوشگل هم با خودش آورد. می خواست برای یادگاری با خودش ببرد شمال. با کلی سماجت، راضی اش کردم یکی از بدهد به من.

خاطرات پرتقالی (1)؛ کلاشینکف پلاستیکی

وقتی وارد پایگاه شهید بهشتی می شدم، دو تا چشم دیگر قرض می کردم که آدم های پدرم را بشناسم. یکی از آن ها آقای مهرزادی بود؛ مسئول ستاد لشکر. او همیشه آمار مرا داشت. می دانست بابا که منطقه است سرو کله ی من هم پیدا می شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه