ماه رمضان که می شد، هر روز که می گذشت، حال او بیش تر عوض می شد. نگاهش چنان عمقی پیدا می کرد که گاهی من نمی توانستم در آن ها خیره شوم. وقتی به شب احیاء و شهادت مولای متقیان نزدیک می شدیم، حاجی دیگر هیچ جا نمی رفت. با هیچ کس، حتی با من صحبت نمی کرد. در اتاقِ در بسته می ماند. خودش بود و خدایش. و انگار خانه پر می شد از معنویتِ حاجی.