روایتی خواندنی از مادر گرامی « شهید اصغر نعیمی بافرانی » برگرفته از کتاب «حیات جاوید» را در ادامه می خوانید؛
چند قدم که رفت طاقت نیاوردم . دویدم دنبالش . متوجه شد و برگشت . بعد هم گفت : « مادر جان ! شما برگرد . من قول می دهم دوباره بیایم . » برگشتم و این بار اصغر با بدرقه نگاهم در پشت پیچ کوچه محو شد و حسرت نگاه دوباره را برای همیشه با یک دنیا درد فراق در دلم باقی گذاشت .