آبان سال 59 بود. روز عاشورا آماده شدم تا به هیئت بروم. ساعت ده صبح بود. یکدفعه ضعف شدیدی در بدنم حس کردم. گویی جان از بدنم خارج می شد. همانجا کنار در نشستم. نفهمیدم خواب بودم یا بیدار. یکدفعه محمد پسرم را دیدم که با فرق خونین روی زمین افتاده!
کد خبر: ۴۷۳۵۵۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۹
برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی اصغر را جلوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود.
کد خبر: ۴۷۳۳۳۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۹
دو نفر بیشتر نبودیم. من بودم و او. فقط می دانستم اسمش حسن است. او آر پی جی می زد. من هم به او کمک می کردم. دل شیر داشت. از هیچ چیزی نمی ترسید. در محاصره مانده بودیم. هیچکس کمک ما نبود. نه راه پیش داشتیم نه راه پس. حسن گفت: ما اینجا یا شهید می شویم یا اسیر.
کد خبر: ۴۷۳۳۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۱۹
عملیات والفجر 8 تازه به پایان رسیده بود. پیکرهای شهدا به ستاد معراج شهدای تهران منتقل شد. در بین شهدا شهیدی بود که پیکرش کاملا سالم بود. فقط ترکش بزرگی شبیه یک نعلبکی به سمت چپ سینه اش اصابت کرده و در کنار قلبش ایستاده بود. هیچ مشخصاتی نداشت. نه پلاک، نه کارت و نه ...
به همراه این شهید برگه ای بود که نوشته بود: شهید گمنام.
کد خبر: ۴۷۲۹۵۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۶
رفته بودیم. برای مراسم عقد. قرار بود حضرت آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هرچه در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند. نگاهش کردم و گفتم: چه آرزویی داری؟! درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید.
کد خبر: ۴۷۲۹۰۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۷
سی ام اردیبهشت سال 67 بود. قبل از اینکه بخوابم به سنگر بچه های دیده بانی رفتم. شب خنکی بود و آسمان پر از ستاره. از بچه ها وضعیت خطوط دشمن و جا به جایی ها را سوال کردم. بعد هم توسط بی سیم با دیدگاه شهید مومنی تماس گرفتم. گفتم: به برادر مهدوی بگو آماده باشه، صبح می یام دنبالش بریم جلو!
کد خبر: ۴۷۲۸۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۸
روزهای اول جنگ بود. شاهرخ با بسیاری از رفقای قدیم و جدید به سوی آبادان رفته بود. هر شب به سوی مواضع دشمن می رفتند و با شبیخون به دشمن از آنها تلفات می گرفتند. شاهرخ در نفوذ به مناطق دشمن بدون سلاح می رفت و با سلاح برمی گشت! هیبت عجیبی داشت. حتی عراقی ها از او می ترسیدند.
کد خبر: ۴۷۲۷۳۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۹
قهرمان کشتی فرنگی بود. وزن فوق سنگین. در اردوی تیم ملی هم حضور داشت. اما رفقایش انسانهای خوبی نبودند. هر روز بعد از باشگاه به دنبال کاباره و خلاف و ...بودند. کم کم به اینکار عادت کرد. کشتی را رها کرد. شاهرخ زندگیش را در کارهای خلاف سپری می کرد. به طوری که شهروز جهود (یهودی صاحب چندین کاباره و....در تهران ) از او دعوت به همکاری کرد.
کد خبر: ۴۷۲۶۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۲۹
شش ساله بود. رفته بود سرچاه که برای من آب بیاورد. گفتم: مادر خیلی مراتب باش. سطل داخل چاه سنگین بود. همین که آمد سطل را بلند کند افتاد توی چاه! فریاد زدم. همسایه ها را صدا کردم. چاه بسیار عمیق بود. فکر نمی کردیم زنده بماند. اما خدا لطف کرد. سالم سالم بود. هیچ مشکلی نداشت. گویی مانده بود تا روزی سپاهیان اسلام را در مقابل دشمنان فرماندهی کند.
کد خبر: ۴۷۲۶۹۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۸
آمدم خانه. مادرم خیلی هیجان زده بود. با رنگ پریده گفت: علیرضا برگشته! پسرم بعد شانزده سال برگشته. کمی مادر را نگاه کردم. گفتم: آخه مادر چرا نمی خوای قبول کنی، پسرت شهید شده. جنازه اش هم توی فکه مانده.
کد خبر: ۴۷۲۴۴۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۸
چهار ساله بود که بیماری سختی گرفت. مدتی بود که هیچ چیزی نمی خورد. پزشکان از او قطع امید کرده بودند. به سراغ بهترین پزشک اطفال در اصفهان رفتیم. پس از معاینه گفت: کبد این بچه از بین رفته تا فردا بیشتر دوام نمی آورد!
کد خبر: ۴۷۲۲۴۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۱/۰۲
آمده بود اهواز. شنیده بود اینجا جنس ارزان است. هر دفعه می آمد و خرید می کرد و می رفت. اما این بار با فرمانده گردان ما رفیق شده بود. آمده بود گردان ما. همین طوری بدون پرونده! مدتی پیش ما ماند. بچه ها با او رفیق شده بودند. یک روز با او صحبت کردم. یکدفعه با تعجب دیدم صلیب در گردن دارد! اسمش را پرسیدم. گفت: فردریک .مدتی در گردان ماند. شاید خدا می خواست او بماند. با بچه ها خیلی صمیمی شد و یکی از خود ما شده بود.
کد خبر: ۴۷۱۶۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۲۹
روز اول جنگ صدام فرود گاه های ما را بمباران کرد. او فکر می کرد نیروی هوایی ما را از کار انداخته. اما در روز دوم جنگ صد و چهل جنگنده ایرانی درسی به رژیم بعثی عراق دادند که از خواب تصرف چند روزه ایران بیرون آمد.
کد خبر: ۴۷۱۶۵۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۲۹
در حوالی دماوند به دنیا آمد. اما بزرگ شده ورامین بود. در دوره دبیرستان هم درس می خواند هم کار می کرد. عجیب است! گویی انسانهای بزرگ باید سختی های زیادی تحمل کنند! در یک چاپخانه کار می کرد. سپس در یک بنگاه حسابدار شد و به خاطر صداقتش بیشتر کارها را به او می سپردند.
کد خبر: ۴۷۱۶۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۲۹
روز میلاد امام حسن (ع) به دنیا آمد. پدرش موذن روستا بود. روستایی از توابع قزوین. بعد از اذان به خانه آمد و نام او را حسن انتخاب کرد. دوران تحصیل را در همانجا آغاز کرد.تا مقطع دبیرستان ادامه داد. در روزگاری که رژیم ستمشاهی به روستاها اهمیتی نمی داد مجبور شد به تهران بیاید. روزها را در بازار کار می کرد و شبها به سراغ درس می رفت.
کد خبر: ۴۷۱۶۰۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۲۹
روزهای آخر عملیات خیبر بود، پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده و افتاده بود. حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثی ها افتادیم. پیرمرد تا مدتی نمی توانست غذا بخورد. اما خیلی به بچه ها روحیه می داد. با دیدن او فراموش می کردیم که اسیر جنگی هستیم.
کد خبر: ۴۷۱۵۴۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۲۹
مش رحیم نشسته بود توی امامزاده، سجده رفته بود و دعا می کرد. از خدا می خواست فرزندش صحیح و سالم به دنیا بیاید. می خواست هم فرزندش سالم باشد هم صالح. خدا دعایش را مستجاب کرد. محمدرضا در سال 36 در روستای لیوان غربی بندر گز به دنیا آمد. دوران رشد او با نهضت عاشورایی حضرت امام مصادف بود.
کد خبر: ۴۷۱۴۸۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۲۲
تمام بدنش آثار شکنجه بود. آثاری بود به جا مانده از زندانهای ساواک، سال 58 و از روز اول درگیری های کردستان به مریوان آمد. فرماندهی سپاه آنجا را به عهده گرفت. فرماندهی سخت کوش، دقیق، شجاع و پر تلاش بود. با شروع جنگ در همان منطقه در مقابل دشمنان سدی محکم ایجاد نمود.
کد خبر: ۴۷۰۴۶۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۱۴
قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.
کد خبر: ۴۷۰۲۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۰/۱۰
محفل "شبی با والدین شهدا" در شهرستان اسلامشهر برای اولین شب در منزل شهید «حسین صیدی» برگزار گردید.
کد خبر: ۴۶۹۶۵۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۲۷