يکی از روزهای زمستان برای ديدار يکی از دوستانم روانه ی روستائی شدم . فاصله ی روستا با شهر بسيار دور بود و اين فاصله را می بايست با پاي پياده پيموده ، در اطراف راه جنگل بسيار بود و بيابانی در قلب انسان ها وحشت ايجاد می کرد . صدای هر جانواری ، پرنده ای ، انسانی به گوش انسان می خورد لرزه بر اندامش می انداخت و در راه رفتن پافشاری می کرد. من تمام اين مشقات و رنجها را پشت سر گذاشتم و راه را با هزار زحمت طی کردم تا بدان روستای مورد نظر رسيدم .