شهید علی اکبر هاتفی

شهید علی اکبر هاتفی

نام پدر: یدالله
تاریخ تولد: 1345/7/6
تاریخ شهادت: 1362/1/16
محل شهادت: پاسگاه زید
مشاغل: بسیجی
محل تولد: سمنان - دامغان - دامغان
علت شهادت: ...........
محل دفن: بلوک: نام گلزار:بق 1 شهر:سمنان - دامغان
زندگینامه

شهید علی‌اکبر هاتفی ششم مهرماه ۱۳۴۵ در روستای بق از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. قصه تولدش شنیدنی بود که مادر بارها و بارها دور کرسی برای بچه‌ها تعریف می‌کرد: «ششم مهرماه بود. توی باغ مشغول کار بودم. هیچکس نبود. من بودم و خدا که زیباترین گل باغ توی دامنم افتاد ...» مادر همیشه تأکید می‌کرد: «علی اکبر با همه شما فرق دارد. پسرم حتی تولدش بی زحمت و بدون دردسر بود.»

آقا یدالله، پدری ساده و مومنی بود که خرج هفت هشت سر عائله را با کشاورزی و دامداری درمی‌آورد. آشپز حسینیه بود و دست پختش را همه اهل روستا می‌پسندیدند. علی‌اکبر روزهای خوبی را کنار خانواده‌اش در روستا گذراند. روزهایی پر از شیطنت‌های کودکانه و بازی‌های بچگانه؛ اما خیلی زود بزرگ شد و خیلی زود زیر بار مسئوليت‌ها قرار گرفت.

هنوز دوره دبستان را می‌گذراند که همکار پدر در باغ شد و چند سال بعد یار برادر در کوره آجرپزی. کار، کار و کار. وقتی برای درس خواندن نمی‌گذاشت. با این وجود علی‌اکبر تا پنجم ابتدایی را در روستا و پس از آن اول و دوم راهنمایی را در شهر تحصیل کرد. بالاخره درس را رها کرد تا در کوره آجرپزی در هرم نفس‌گیر آتش، مس وجود را به طلای ناب تبدیل کند. اهل روستا از ادب و مهربانی‌اش، قصه‌‎‌ها در سینه دارند. عاشق پرنده‌ها بود و سینه‌زن هیئت‌ها. با قدی کوتاه، جسمی نیرومند و قلبی بزرگ.

انگار قراره دیوار دهن باز کنه و برن تو دیوار!
خواهر شهید نقل می‌کند: «زن همسایه کنار مادر نشست و گفت: «صديقه خانم! رحمت به شیری که به بچه‌هات دادی!» مادر با خوشحالی خندید و گفت: «چطور مگه؟» زن همسایه جواب داد: «پسر آنقدر چشم‌پاک! دخترها که از کوچه رد می‌شن، پسرات سرشون رو بلند نمی‌کنن. چنان می‌رن و خودشون رو می‌چسبونن به دیوار و راهو باز می‌کنن که انگار قراره دیوار دهن باز کنه، برن تو دیوار»

علی‌اکبر بیستم آذرماه ۱۳۶۱ به عضویت بسیج سپاه پاسداران درآمد و برای مقابله با دشمن بعثی به جبهه جنوب اعزام شد و بعد از صد و شانزده روز در پاسگاه زید، پانزدهم فروردین‌ماه ۱۳۶۲ به درجه سرخ لیاقت، مقام شهادت نایل شد.

مردم روستای بق در میان جمع کثیر کبوترهای سفید بال که ناباورانه دور تا دور تابوتش می‌چرخیدند، پیکر علی‌اکبر را تشییع کردند و به خاک سبز روستای بق سپردند.

 

خاطره

این خاطره به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

شهیدی که وقف در دیگران بود!
علی اکبر را صدا کردم و گفتم: «داداش! بیا این چهارصد تومان حقوق این ماهت!» لبخندی زد و تشکر کرد. گفتم: «ماشاالله، برای خودت استادکاری شدی! به فوت و فن کار کوره واردی و می‌تونی یه کوره رو به تنهایی اداره کنی!» جواب داد: «پیش شما شاگردی کردم.»

گفتم: «حقوق ماه قبلتو که به عنوان هدیه ازدواج به من دادی! حقوق این ماهت رو قرار چی کار کنی؟» بدون معطلی جواب داد: «باید بدم آبجی طوبی برای خودش جهیزیه بخره!» مونده بودم چی بگم! فقط زدم پشتش و گفتم: «خدا عوضت بده! عاقبت به خیر بشی!»

 

این خاطره به نقل از دوست شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

عهدی که به آن وفا کردند!
علی‌اکبر گفت: «بی‌آیید عهد کنیم که به هیچ وجه از هم جدا نشیم. اگه قراره شهید هم بشیم، بیاین با هم شهید بشیم.» ادامه داد: «بچه‌ها! معلوم نیست از اینجا، جان سالم به در ببریم! بیاین از همدیگر حلالیت بگیریم! اگه کسی ظلمی کرده، خلافی کرده بگه!»

گفتم: «خوب اول تو بگو چی کار کردی؟» علی‌اکبر جواب داد: «شما گوسفند می‌بردید باغ، ما می‌آمدیم چایی شما را برمی‌داشتیم و می‌رفتیم جای دیگه دم می‌کردیم و می‌خوردیم!» همه با هم خندیدیم و من گفتم: «حلالت کردم!» محمدرضا گفت: «ما چند تا از انارهای شما را برداشتیم و خوردیم!»

صحبت‌ها گل انداخت؛ خاطرات کودکی و ذکر شیطنت‌های کودکانه نقل محفل شد و چایی‌اش کم بود که محمدرضا از جا بلند شد و از سنگر بیرون رفت تا قوری بی‌آورد و چای را آماده کند. همان موقع یک خمپاره شصت نزدیک ما به زمین خورد و ترکش آن به شکم من، دست و پای محمدرضا و قلب علی‌اکبر اصابت کرد. در یک لحظه همه دنیا به هم ریخت.

در حالیکه دل و روده‌ام بیرون ریخته بود و درد امانم را بریده بود، دور و برم را نگاهی انداختم. این طرفم، علی اکبر جان سپرده بود و آن طرفم محمدرضا روی زمین افتاده بود. چیزی نگذشت آمبولانس رسید. توی اتاقک آمبولانس کنار پیکر بی جان علی‌اکبر، سر محمدرضا را توی دامن گرفتم. هنوز نفس می‌کشید و زیر لب چیزی می‌گفت. سرم را جلو بردم. انگار نوحه‌ای را زمزمه می‌کرد. چشم‌هایم را بستم و دوباره باز کردم.

صدایش کردم، جوابی نداد. تکانش دادم، حرکتی نکرد. محمدرضا به عهدش وفا کرده بود و با علی‌اکبر رفته بود.

 

وصیت نامه

 بسم الله الرحمن الرحيم

ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص [1]

خداوند كسانى راكه در راه خدا در يك صف مانند سدى محكم مى جنگند دوست مى دارد

بعد ازحمد و سپاس به درگاه خداى لايزال و سلام برمحمد رسول خاتم (ص) و درود بر امام مهدى (عج) و نايب برحقش حضرت نايب الامام روح ا... خمينى  من اكبرهاتفى فرزند يدالله براساس فرمايش امام امت كه جبهه ها راپركنيد و نگذاريد كسانيكه درآنجا هستند خسته شوند براى حفظ دستاوردهاى انقلاب اسلامى وادامه راه شهيدان گلگون كفن اسلام به جبهه آمدم تادين خود رابا اسلام عزيز ادا نمايم ازخدا مى خواهم كه برمن منت گذارد وشهادت رانصيب من بگرداند چراكه شهيد زنده ابدى است ومى خواهم به وصال خدابرسم.

مادرمهربان و پدرعزيزم از اينكه‌ مرا سالها در دامان پاكتان پرورش داديد و با اسلام آشنايم كردید ازشما سپاسگذارم هرچند زحمات شما جبران ناپذيراست ولى ازشما مى خواهم اگر شهيد شدم به خاطر خدا در عزايم صبر پيشه كنيد.

برادران عزيزم مى خواهم درزندگى پيرو حضرت زهرا(س)و حضرت زينب (س)باشید.

دوستان رابه ادامه راه شهداء فرا مى خوانم و سفارش مي كنم به اينكه در ترويج اخلاق اسلامى بكوشند از تمام دوستان و آشنايان مى خواهم كه ازگناهان من بگذرند و براى آمرزش شهيدان دعا كنند .

امام را هميشه دعا كنيد تاظهور حضرت مهدى (عج)

ديدار ما در صحنه قيامت، على اكبر هاتفى .

چندرسانه‌ای
طراحی و تولید: ایران سامانه