«ناگهان حمید بر می گردد و دوربین را می دهد دست رضا. رضا! از من عکس بگیر. چند دقیقه دیگر شهید می شوم. رضا متعجب از حرف حمید، از او می خواهد که شوخی نکند. اما حمید بی خیال قضیه نمی شود و می گوید: تو حالا این دوربین را از من بگیر و از من عکس بینداز. یادت باشد که حتما این عکس را به خانواده ام نشان بدهی این آخرین عکس من است...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان دوستش «رضا علیزاده اصل»در نوید شاهد بخوانید.
«من هم ذره ای از این حیات هستم. من هم بايد حسابرسي كنم. بايد بدانم چه كردهام. بايد خود را سئوال و جواب كنم قبل از اين كه از من سئوال شود. باید در این روز که گذشته خود را حسابرسی کنم. چقدر سود دیدهام و چقدر زیان کردهام! قبل از اینکه در محضر عدل الهی محاکمه شوم باید خود را محاکمه کنم...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان دوستش «حاج علیرضا بی باک» در نوید شاهد بخوانید.
«با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: «بیا ببوسمت که دیگه این آخرین باریه که منو می بینی! من می رم و یقین بدون که صد درصد مفقودالاثر می شم و دیگه خبری ازم نمیاد! نه خودم، نه جنازه ام!» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان عبدالحسین ملک محمدی در نوید شاهد بخوانید.
«یک شب خواب دید که جماعتی در یک حسینیه ای جمع هستند و هر کس انفرادی یا به همراه دوستانش نزد شخصی که در بالای آن حسینیه نشسته بود می روند و صحبت یا خواسته خود را مطرح میکند در همان عالم خواب متوجه می شود آن شخص حجر بن عدی است...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همسرش در نوید شاهد بخوانید
«انگشت راست حبیب در سانحه تصادف شکست ولی من و فرمانده مهدی هر چه به حبیب گفتیم:«که نمیخواهد در عملیات شرکت کنی اصلا" انگشتت شکسته با چی میخواهی شلیک کنی؟»بدون این که کلامی بگوید انگشت وسط دست راستش را تکان داد ...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همرزمانش در نوید شاهد بخوانید.
«یک نفر را می خواهیم که مسئول حمامها شود و برای رزمندگان آن را آماده کند. سریع احمد داوطلب شد و همه کارهای حمام را خودش انجام می داد. زودتر از همـه بیدار می شد، حمامها را می شست آب گرم کن گازوئیلی را سوخت می ریخت و روشن می کرد...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان همرزمانش در نوید شاهد بخوانید.