روایت شهید «جعفر زمردیان» از شهید «آرش آزما»؛
جمعه, ۰۱ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۶:۴۱
شهید «جعفر زمردیان» تعریف می کرد: از نوع اطلاعاتش و نوع صحبت هایش معلوم بود که این آدم یک مربی عادی نیست. معلوم بود که با بقیه فرق دارد و حتما باید از فرمانده ها باشد، خوب وقتی ما یک نفر را می دیدیم که لباس کره ای پوشیده، می فهمیدیم که از فرمانده هاست.

به گزارش نوید شاهد لرستان، به بهانه سالگرد شهادت شهید آرش آزما، تخریبچی گردان تخریب تیپ انصار الحسین «ع» همدان به روایت شهید جعفر زمردیان از دوران حضور در کنار شهید آرش آزما می پردازیم که در ادامه این خاطره زیبا را می خوانید:

سید حسین که شهید شد انگار برای همچون منی، آخر روزگار بود. بدجوری بهش عادت کرده بودم، من یه جوان 15 ساله ای که تازه با فضای جبهه آشنا شده، حالا با یک فردی آشنا شدم که از نظر معیارهای خودم یه فرد متعالی است، ویژگیهایی که این جوان 15 ساله از یک انسان موفق در ذهنش وجود دارد در سید حسین تبلور پیدا کرده بود و آقا سید در عملیات جزیره شهید میشود، خیلی شرایط سختی برای من بود. انگار به آخر خط رسیدم و دیگر کسی مثل آقا سید برای من پیدا نمیشود.
خب یه تعداد از بچه های تخریب در عملیات جزیره شهید شده بودند، تعدادی هم مجروح، زاغه تخریب در پادگان شهید مدنی منفجر شده بود، محل موقعیت قرار بود جابجا شود و تعدادی هم رفته بودند، عملیات هم ناموفق و همه روحیه ها گرفته بود. اعلام کردند باید دوره انفجارات بذارن و وقتی رفتیم خیلی حوصله نداشتم، حتی سرم را بالا بگیرم ببینم مربی  که میخواهد درس بدهد اصلا کیست؟ به خاطر اینکه تا آن روز یا قبل از آن ما از آقا سید درس هایمان را میگرفتیم.
"بسم الله الرحمن الرحیم”  که گفت تن صدایش اینقدر به دل من نشست که من ناخداگاه سرم را بالا  آوردم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَالْعَصْرِ إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
حامد آزما هستم از بروجرد
همین.
تن صدای این آدم اینقدر به دل ما نشست که من ناخودآگاه بهش خیر شدم، آن روز من نفهمیدم چی گفت و چی گذشت جلسه که تمام شد از چادر که بیرون آمدیم ناخودآگاه من دنبالش رفتم، یادم است که یه لباس کره ای تنش بود و بند پوتین هاش هم باز بود. در مسیر که همین طور دنبالش میرفتم پشیمان شدم و برگشتم چون میترسیدم که باز با این آدم آشنا بشم و این هم پرواز کند و دوباره برای ما یه گرفتاری و غصه جدید آغاز شود.
به چادر برگشتم، از قضا چادر ما این دست مقر، روبه روی چادر ایشان قرار گرفت، روبه روی ما چادر فرماندهی  که یه چادر سفید رنگی بود، دو تا چادر قرار داشت و ایشان در یکی از این چادرها بود، یه چند روزی با سختی با خودم کل کل میکردم، ولی عجیب مهرش در دل ما نشسته بود. ولی من هیچ علاقه ای نداشتم که این رفاقت شکل بگیرد. چون هی به خودم میگفتم آخه چه تضمینی هست که این رفاقت حفظ شود؟ چه تضمینی هست که فردا دوباره در یک عملیات ایشان شهید نشود و باز روز از نو روزگار از نو …
ب
نفر وسط شهید آرش آزما
 
ولی این آدم یه ویژگیهایی داشت خیلی شبیه آقا سید بود. منم که علاقه داشتم با این نوع آدمها ارتباط بگیرم. همواره یک نوجوان به دنبال این است که یک الگو داشته باشد و فضا میطلبید که آدم یک یار و همراهی داشته باشد. من هم علاقه داشتم که با آنها ارتباط برقرار کنم. کم کم سر صحبت باز شد. علی الظاهر مربی هم از نگاه های من بوهایی برده بود، بعضی وقتها زیر چشمی نگاهش میکردم، همیشه شیوه حرف زدنش، اخلاقش، نحوه برخوردش خیلی شبیه سید حسین بود و همین باعث شده بود که ما علاقه مان به ایشان بیشتر شود. حالا من برای اینکه خودم را به آنها نزدیک کنم همیشه شاگرد خوبه کلاس تخریب میشدم هر سوالی میپرسید پیش قدم بودم هر جا نیروی داوطلب میخواست نفر اول بودم.
از نوع اطلاعاتش و نوع صحبت هاش معلوم بود که این آدم بک مربی عادی نیست. معلوم بود که با بقیه فرق دارد و حتما باید از فرمانده ها باشد، خوب وقتی ما یک نفر را می دیدیم که لباس کره ای پوشیده، می فهمیدیم که از فرمانده هاست.
خیلی با او کل کل کردیم تا بدانیم بچه کجاست و چطور آمده و هر بار یک جور از زیر موضوع در میرفت، آخرش گفت: بابا من فقط چند صباحی زودتر از شما به جبهه آمدم. رفتم دوره تخصصی تخریب را دیدم و آمدم خدمت شما. آقای درویشی (فرمانده وقت گردان تخریب) نیرو می خواستند، منم از لشکر امام حسن (ع) فرستادن خدمت ایشان (لشکر امام حسن (ع) در دوران دفاع مقدس متعلق به رزمندگان استان لرستان بوده است) روزها سپری میشد و بالاخره بعد از مدتی یک دفعه متوجه شدم که بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد و این ارتباط و رفاقت بین ما برقرار شد.
این رفاقت ما هر روز بیشتر میشد تا جایی که عصرها با موتور تریل گردان میرفتیم اطراف و با هم گشتی میزدیم و از هر دری صحبت میکردیم. تا چشم به هم زدیم دوره تمام شد، دوره در حدود 2 ماه طول کشید و بچه ها هم تقسیم شدند بین گردانها، بعضی ها هم رفتند موقعیت شهید دقایقی برای دوره تخصصی جنگ مین، بعضی هم دوره تخصصی انفجارات و یک تعداد هم رفتند گردان غواصی برای گذراندن دوره غواصی.
عملیات آتی عملیات عبور از آب بود و یک سری از تخریب چی ها باید موانع را از سر راه بر میداشتند، ملزم به آموزش غواصی بودند، البته من هم دیگر علاقه ای نداشتم در تخریب بمانم و دوست داشتم بروم در غواصی با آقای مطهری فرمانده وقت گردان غواصی و خود آقای جامه بزگ مربی گردان غواصی که من را از قبل میشناخت صحبت کردم و رضایت حضور در گردان غواصی را گرفتم.
حالا ما ارتباطمان با شهید حامد به قدری نزدیک شده بود که با هم خودمانی شده بودیم؛ دوره تمام شده بود و بالاخره  وقت جدایی شد.  آمدن شهید آزما و نحوه برخورد ایشان باعث شد آن خلاء وجود سیدحسین در وجود من کمتر شود و آن خلا کم کم پر شود. نهایتا بعد از اینکه دیدم داریم از هم جدا میشیم، گفتم برمیگردم گردان غواصی. روزی که از هم جدا شدیم قرار شد با آقای آزما بوسیله تلفن و با نامه در ارتباط باشم.
آدرسش را خواستم، کدی وشت و به من داد و آن کد شد ادرس من از ایشان. نفهمیدم چطور شد یک مرتبه از سد گتوند سر درآوردم و آموزش غواصی، ماه اول خیلی سخت بود و به من خیلی سخت گذشت برای اینکه حامد رفته بود و من هم آمده بودم تو یک مکان غریب و مربی های جدیدی که نمی شناختمشان، سردی هوا از یک طرف و دوری و دلتنگی از یک سو، شرایط خیلی سختی را برای من به وجود آورده بود.
گاهی هفته ای یک نامه، گاهی هم یک روز درمیان به هم نامه میدادیم. حالا در نامه ها دلتنگی ها بیشتر شده بود و حرف زدن ها راحت تر. وقتی از آب بیرون می آمدم دلتنگی این رفیق تازه پیدا کرده از یک طرف و سختی محیط از طرفی باعث میشد پتو رو خودم بکشم و شروع کنم به نوشتن این نامه ها. فقط یک ذره نور کافی بود تا من بتوانم صفحه را ببینم و راحت بنویسم، در نامه از مشکلات و دلتنگی هایم میگفتم و اینکه دوست ندارم بمانم و ترجیح میدهم که برگردم همدان، حالا که عملیات نیست و این دوره ها هم بدرد من نمیخورد. شنای من که خوبه، چیز جدیدی برای یاد گرفتن من نداره و شرایط خیلی کسل کننده است.
همش احساسم این بود که باید پیش حامدبروم. تا اینکه یک روز مراسمی در مقر واحد گرفتنبا عنوان یادواره شهداء گردان، به ما هم گفتن اگه دوست دارین بیاین دزفول برای مراسم بیاید، فاصله موقعیت شهید مدنی (موقعیت لشکر32 ) تا سد گتوند 30 کیلومتر بود ما هم بدمان نمی آمد که یک بار دیگر در آن فضا باشیم و یاد سید حسین کنیم و یاد حامد.
جمع شدیم و آمدیم سمت مقر، وقتی به موقعیت رسیدیم نزدیک غروب بود. روی زمین در طول مسیر فانوس هایی  روشن کرده بودند و این ترکیب زیبای غروب و فانوس و خاطرات، یه محیط روحانی رو به وجود آورده بود. چند تا چادر را به طول چسبانده بودند و شده بود نمازخانه. رفتیم داخل، اول مراسم یه فیلمی نشان دادن که داغ دل ما را تازه کرد توی این فیلم سید حسین، گروهان را هدایت میکرد و آن ذکر همیشگی ایشان که میگفتند :بسم االله بسم الله  اذا جاء نصرالله، را  میخوندن و میدویدن تو محیط موقعیت و همه تکرار میکردند، با دیدن این فیلم و تداعی شدن یاد آقا سید حال من بیشتر از قبل منقلب شد و یاد رفقای تازه به شهادت رسیده، همه حس و حال ها را تغییر داد حس و حالی عجیب که قابل توصیف نیست!
همین طوری که در حال خودم بودم احساس کردم آقا سید کنار من نشسته، آدما گاهی دوست دارند با خیال زندگی کنند، دوست دارن در خیال خودشان باشند و کسی آنها را از خیالشان بیرون نیاورد، منم همچین حسی داشتم، نه خواب بودم نه بیدار، دوست داشتم این حس همبن طور باقی بماند و کسی هم مزاحم این حس من نشود، چفیه ام را کشیدم  روی سرم و به سجده رفتم، همش احساس میکردم آقا سید پیشم نشسته و دست من که در حالت سجده بودم را  گرفته. نمیدانم چقدر گذشته بود فقط میدانم اینقدر زمان گذشته بود که مراسم تمام شده بود همه رفته بودند جز چند نفر.
دیگر کم کم باید میرفتیم سد، برای ادامه آموزش ها، همین طوری که با گوشه جفیه سر و صورتم را خشک میکردم آمدم دستم را از روی زمین بردارم که بلند شوم، دیدم دستم از روی زمین بلند نمیشود، دقت کردم دیدم نه حس نیست، باوره، واقعأ دستم از زمین کنده نمیشد، دستی رو دستم قرار داشت، ولی دست کی؟ چرا باید این موقع دستی رو دستم باشد و نگذارد از جایم بلند شوم، گوشه چفیه را بالا دادم که ببینم کیه و یکباره حامد را دیدم…
انتهای پیام...
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده