خاطرات شهید غریب در اسارت «منوچهر دانای طوس» به نقل از پدر شهید؛
سه‌شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۸:۲۲
شهید غریب در اسارت «منوچهر دانای طوس» در روستای پل باباحسین از توابع خرم آباد به دنیا آمد و در اردوگاه رومادیه عراق و در دوران اسارت به شکل غریبانه ای به شهادت رسید.

به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید «منوچهر دانای طوس» پنجم مهر ۱۳۴۲، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش آقابزرگ، کشاورز بود. مادرش قرص دولت خانه دار بود. سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد. سال 1365 در زبیدات عراق به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از اسارت به شهادت رسید و به خیل همسنگران شهیدش پیوست و تا ابد برای همیشه جاودانه گردید . پیکرش مطهرش در  پنجم مرداد ۱۳۸۰، پس از تفحص در گلزار شهدای روستای پل باباحسین زادگاهش از توابع شهرستان خرم آباد به خاک سپرده شد.

از باباحسین تا رومادیه

پدر شهید در خصوص فرزندش می گوید: 

ابتداي جنگ با ورود منوچهر به دوران دبيرستان مصادف شد. او اصرار داشت بر طبق فرمان امام و برای حفظ آرمانهای انقلاب اسلامی بايد به جبهه برود. تا اينكه در سال 13 58 هيئتی از مردم لرستان به سرپرستی شهيد سيد فخرالدين رحيمي برای دیدار امام خمينی (ره) عازم قم شد. منوچهر نيز اين گروه را همراهی كرد.

منوچهر به بنده اينگونه گفت: آن روز صبح وقتی از خانه بيرون آمدم، تجمع مردم را در ميدان بسيج شمشيرآباد مشاهده كردم. ماجرا را سؤال كردم؟ پاسخ دادند میخواهيم به خدمت حضرت امام برويم. من هم با خوشحالی هرچه تمامتر و بدون فوت وقت با آنها همراه شدم و به خدمت امام رسيدم. امام انسان فوق العاده ای است. شخصي نيست كه با تعريف و صحبت كردن بتوان شخصيت ايشان را مجسم كرد. پدر جان، اي كاش شما هم مي‌توانستيد به خدمت ايشان برسيد و از نزدیك با ايشان ملاقات كنيد. چهره معصوم و جذاب و همچنين صحبتهاي ساده و بی رياي ايشان همه را به گريه واميداشت. باور كنيد نتوانستم پنج دقيقه به ايشان نگاه كنم و گريه نكنم.

منوچهر به همراه و به توصيه پسرعمويش، رحيم سگوند، وارد ژاندارمري شد. دوران آموزشي را در مرزن آباد چالوس گذراند. بعد از دريافت درجه گروهبان دومي بلافاصله به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شدند. رحيم سگوند، همرزمش و پسرعموی منوچهر، در تاريخ یازدهم بهمن 13 61به شهادت رسید. شهید رحیم سگوند اولين شهيد روستاي ما بودند. منوچهر ميگفت: چرا رحيم شهيد شد و من ماندم؟ من هم بايد شهيد شو.م من از او عقب مانده ام. او مرا راهنمايي كرده و به اين راه برده است. حفاظت از مردم و مملكت به جاي خود، من براي ادامه راه رحيم تا وقتي كه به مقصود خود نرسم، دست از جهاد برنميدارم.

منوچهر به طور مداوم در جبهه حضور داشت تا اينكه در تيرماه سال 13 62به دلیل موج گرفتگي به منزل انتقال داده شد. وضعیتش دردناک بود. بايد دست و پايشان را پي در پي ماساژ ميداديم. اين امر بسيار مشكل بود. او را مجددا به بهداري ژاندارمري سابق، روبه روي ورزشگاه تختي بردیم. از آنجا به بيمارستان انتقال داده شد.

متأسفانه تا مدتي نميتوانست به جبهه برود و همين امر روي روحيه اش تأثیر منفي گذاشته بود. وقتي بيماري تشديد ميشد، دست و پايش از كار ميافتاد و به طوركلي دچار فلج ميشد. حتي گاهي به قدري شديد ميشد كه قدرت تكلم از ايشان گرفته میشد. گاهي نيز كمرشان را تحت تأثیر قرار ميداد.

پس از بهبود نسبي دیگر بار راهي جبهه هاي جنوب شد. خودم چون ناراحتي ريوي داشتم، پزشكم دستور داد كه هرچه سريعتر به تهران منتقل شوم. موضوع را با منوچهر در ميان گذاشتم. مشكلاتي پيش آمده بود که نتوانستم او را همراهي كنم؛ بنابراين خود منوچهر، من را برای مداوا به تهران برد، ابتدا به بيمارستان پاسارگارد و سپس به بيمارستان امام. پس از معاينات پزشكان تصميم به جراحي من گرفتند.

منوچهر مجددا عازم جبهه شد. پس از چند روز من را به بیمارستان شريعتي منتقل كردند. وقتی اقوام برای سرکشی من به بیمارستان می آیند، پرستارها اعلام میکنند دو نفر دانایی در این بیمارستان هست. شما کدام را میخواهید؟ اسم من را میگویند. در جواب گفته میشود: اين بيمار در بخش ccu هستند و یک الي دو روز ديگر تحت عمل جراحي قرار خواهند گرفت. مجددا سؤال میکنند نفر دومي كیست؟ در پاسخ میگویند شخصي به نام منوچهر را از جبهه آورده اند كه گويا دچار موج گرفتگي شده و به همین دلیل او را به بيمارستان شريعتي آورده اند. اقوام متوجه میشوند که منوچهر را پس از انجام معاينات سرپايي و دیگر بررسیهای پزشکی، به بيمارستان شهيد اسماعيلي منتقل کرده اند. تعدادی از اقوام به بيمارستان شهيد اسماعيلي میروند که منوچهر به آنها اصرار میکند كه از پیش او بروند و به من رسيدگي کنند.

بعد از مدتي به خانه آمد، اما باز حضور در جبهه و شهادت را به ماندن در خانه ترجيح ميداد. تا اينكه در تاريخ بیست و ششم فروردین 1365 در منطقه زبيدات به اسارت نيروهاي عراق درآمد. حدودا یك ماه از وضعيت ايشان خبري در دست نبود. حرفهاي مردم هم تمامي نداشت. همه میگفتند: به علت موج گرفتگي و حالات رواني معلوم نيست كجاست؟ این حر فها قلب مرا می آزرد. تا اينكه نيروهاي تعاون و تجسس متوجه شدند كه منوچهر اسير شده است.

در آبان ماه 1365 حدود هشت ماه پس از اسارت، نامه اي از او به دستمان رسيد. نامه كه چه عرض كنم، به صورت مختصر و قسمتي فقط نام او، تاريخ اسارت و وضعيت جسماني كه به صورت ضربدر مشخص شده بود. ما نيز نامه‌ای سرگشاده براي ايشان فرستاديم كه نميدانيم به دستش رسيد يا نه. هرگز جواب آن را دريافت نكرديم.

چندي از اين ماجرا گذشت. از طرف بنياد شهيد به ما اطلاع دادند كه او شهيد شده است. علت را جويا شديم. گفتند در اثر شكنجه به شهادت رسيده اند.

ما از طريق بنياد شهيد و ژاندارمري سابق پیگیر تحويل گرفتن جنازه شديم، اما متأسفانه خبري نشد. پس از مدت 16 سال جنازه ايشان در تاريخ ششم مرداد 1381  به خانواده تحويل داده شد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده